اي به سرت افسر فرماندهي!

شاعر : جامي

افسرت از گوهر احسان تهي!اي به سرت افسر فرماندهي!
خالي از آن مايه‌ي دردسرستزيور سر افسر از آن گوهرست
مهره و مار آمده با يکدگرکرده ميان تو مرصع کمر
نفع رساند به تو ز آسيب مارليک نه آن مهره که روز شمار
هست درخشنده چو اخگر در اوتخت زرت آتش و، گوهر در او
ليک ز بس بيخودي آيد خوشتشعله به جان در زده آن آتشت
آورد آن سوختگي بر تو زورچون به خودآيي ز شراب غرور
از بن هر موي تراود برونهر دمت از درد دو صد قطره خون
شمسه‌ي آن گشته معارض به مهرسود سر، ايوان تو را بر سپهر
حادثه را قاصر از آنجا کمندقصر تو چون کاخ فلک سربلند
بسته پي حفظ تو راه خيالحارس ابواب تو بر بدسگال
بستن آن رخنه که آرد اجلليک نيارند به مکر و حيل
شيشه‌ي عمر تو زند بر زمينزود بود کيد اجل از کمين
خصم تو را بخت، بشارت بردنقد حيات تو به غارت برد
تاق بلندت به مغاک افکندکنگر کاخ تو به خاک افکند
پايه‌ي تخت تو بلغزد ز جايافسرت از فرق فتد زير پاي
قاعده‌ي دادگري پيشه کن!روزي ازين واقعه انديشه کن!
ظلم تو ظلم همه عالم شودظلم تو را بيخ چو محکم شود
اهل سرايش همه کوبند پايخواجه به خانه چو بود دف‌سراي
تات يکي خانه عمارت شودشهري از آسيب تو غارت شود
تا نکشد کار، به غارتگريکاش کني ترک عمارتگري
تات در آيد ته سيبي به کفباغي از آسيب تو گردد تلف
از حرم بيوه و باغ يتيمميوه و مرغ سرخوانت مقيم
مي‌کشد از پشته هر گوژپشتمطبخي‌ات هيمه ز خوي درشت
طعمه ده از جوزه‌ي هر پيرزنباز تو را ميرشکاران به فن
کاه و جو از تو بره‌ي خوشه‌چينبارگي خاص تو را هر پسين
از زر دريوزه، گدايان شهرگوش کنيزان تو را داده بهر
همچو سگ زرد شود يار گرگواي شباني که کند کار گرگ