بود يکي شاه که در ملک و مال

شاعر : جامي

عهد وزيري چو رسيدي به سالبود يکي شاه که در ملک و مال
چون قلم از بند برانداختيدست قلمساش جدا ساختي
پايه‌ي اقبال شدي پست اوهر که گرفتي ز هوا دست او
جان حسود از حسدش کاستيدست وزارت به وي آراستي
ساخت جدا دست وزيري ز بندروزي ازين قاعده‌ي ناپسند
تاش بگيرند، صلا در فکنددست بريده به هوا برفکند
دست دگر کرد دراز آن وزيرچشم خرد کرد فراز آن وزير
بهر وزارت ره مسند گرفتدست خود از بي‌خردي خود گرفت
دست خود از دست دگر نيز شستتجربه نگرفت ز دست نخست
دست تو کوتاه کند از عملجامي از آن پيش که دست اجل
در صف کوته‌املان راه کندست امل از همه کوتاه کن