روز و شب چشم نه و گوشگشاي! | | اي درين کارگه هوشرباي |
نه به گوشات ز شنيدن خبري، | | نه به چشم تو ز ديدن اثري |
ترک همراهي بيراهان گير! | | چند گاهي ره آگاهان گير! |
بنگر پيش و پس و شيب و فراز! | | پرده از چشم جهان بين کن باز! |
دور او گرد تو جاويدان چيست! | | بين که اين دايرهي گردان چيست! |
بر وي اين نقش ملمع که نگاشت! | | بر سرت چتر مرصع که فراشت! |
ماه را شمع شبافروز که کرد! | | مهر را نورده روز که کرد! |
کفه سازندهي آن از مه و مهر! | | کيست ميزان نه دکان سپهر! |
نتواند که شود هست به خود | | عين ممکن به براهين خرد |
چون به هستي رسد از وي دگري؟ | | چون ز هستيش نباشد اثري، |
چون تواند که بود هستيبخش؟ | | ذات نايافته از هستي، بخش |
نغمه، بيزخمهي مطرب که شنيد؟ | | نقش، بيخامهي نقاش که ديد؟ |
حاجت افتاد به واجب ناچار | | نايد از ممکن تنها چون کار |
نيست دان هر چه نپيوست بدو! | | او به خود هست و جهان هست بدو |
روي در وي بود اين قافله را | | جنبش از وي رسد اين سلسله را |
همه را دانه ازو دام ازوست | | همه را جنبش و آرام ازوست |
او دهد شادي مستان، نه شراب | | او برد تشنگي تشنه، نه آب |
ميوه بر شاخ نبندد بي او | | غنچه در باغ نخندد بي او |
وز همه پاک بشو سينهي خويش! | | از همه ساده کن آيينهي خويش! |
غرق نور ازل آيينهي تو | | تا شود گنج بقا سينهي تو |
تو بماني و دل دوستشناس | | طي شو وادي برهان و قياس |
حجت عقل بود تفرقهزاي | | دوست آنجا که بود جلوهنماي |
رو در آن آر و، به کس هيچ مگوي! | | چون نمايد به تو اين دولت روي، |
به بود کيسهي استدلالي | | زآنکه از گوهر عرفان خالي |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}