اي درين دامگه وهم و خيال
شاعر : جامي
مانده در ربقهي عادت مه و سال | | اي درين دامگه وهم و خيال | در خلاف آمد عادت دادهست | | حق که منشور سعات دادهست | تارک تاج سعادت باشي؟ | | چند سر در ره عادت باشي؟ | باز کن خوي ز خو کردهي خويش! | | کردهاي عادت و خو، پردهي خويش | قوت نطق و بيانت دادند | | لب و دندان و زبانت دادند | متکلم به اساليب خطاب | | تا شوي بر نهج صدق و صواب | خلق را مايهي صد رنج شوي | | نه که بيهود سخن سنج شوي | برزند خواستي از جان تو سر | | اي خوش آن وقت که بيفکر و نظر | با مرصع کمر از دم پلنگ، | | کوه اگر بر تو کشد تيغ به جنگ | در دلت نايد از او هيچ شکوه | | دست خود در کمر آري با کوه | نقد کان از کمرش بربايي | | خون لعل از جگرش بگشايي | قلهي موج به گردون سايي | | ور بگيرد ره تو دريايي | ماهي چرخ شناور در وي | | جرم سياره چو گوهر در وي | نکني لبتر از آن کشتيوار | | ز آن کني همچو صبا زود گذار | روي برتابد از آن قبله گهات، | | هر چه القصه شود بند رهت | قدم صدق به جان برداري | | يک به يک را ز ميان برداري | چنگ وحدت ز نواي تو، بساز | | پا نهي نرم به خلوتگه راز | سازش اندر قدم پير، درست! | | ور بود تا ارادت ز تو سست | برتراش از دل خود رنگ خلاف! | | باش پيش رخش آيينهي صاف! | باش در آتش او خرم و خوش! | | شو سمندر چو فروزد آتش! | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}