صادقي را غم شبگير گرفت

شاعر : جامي

صبحدم دست يکي پير گرفتصادقي را غم شبگير گرفت
بهر معراج مقامات بلندکمر خدمت او ساخت کمند
گوي اسرار به چوگان مي‌زدپير روزي دم عرفان مي‌زد
از ره گوش، برون رفته ز خويشسامعان جمله سرافکنده به پيش
که به فرموده‌ات اي چشمه‌ي نورآمد آن طالب صادق به حضور
تا تنوري عجب افروخته شدخشک و تر هيمه همه سوخته شد
آنچه مکنون ضميرست آن چيست؟بعد ازين کار چه و فرمان چيست؟
در جوابش نزد اصلا نفسيپير مشغول سخن بود بسي
پير زد بانگ که: «اين نکته گزارکرد آن نکته مکرر دو سه بار
رو در آن آتش سوزان بنشين!»چند با ما کني الحاح چنين؟
موج زن گشت به تحقيق سخنباز، درياي صفا، پير کهن
يادش آمد ز مقالات مريدموج آن بحر به پايان چون رسيد
کرده در آتش سوزنده وطنگفت: «خيزيد! که آن نادره فن
با من آن سان، که کند قصد خلاف»زآنکه عقد دل او نيست گزاف
کرده در آتش سوزنده قراريافتندش چو زر پاک عيار
بر تنش کج نشده يک سر مويآتش‌اش شعله‌زنان از همه سوي