اي دلت شاه سراپرده‌ي عشق

شاعر : جامي

جان تو زخم بلاخورده‌ي عشقاي دلت شاه سراپرده‌ي عشق
داغ پروانگي‌اش لم يزل استعشق پروانه‌ي شمع ازل است
گرم رفتاري مهر از عشق استبيقراري سپهر از عشق است
که درين دايره آرام گرفتخاک يک جرعه از آن جام گرفت
جان از او زنده‌ي جاويدان استدل بي‌عشق، تن بي‌جان است
گنج پايندگي از عشق طلب!گوهر زندگي از عشق طلب!
مس ز خاصيت اکسير، زرستعشق هر جا بود اکسير گرست
بلکه نقد دو جهان باختن استعشق نه کار جهان ساختن است
بلکه با داغ فنا سوختن استعشق نه دلق بقا دوختن است
نغمه‌ي ترک خودي سازدهدعاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نه سوي نعمت عقبا نگردنه ره دولت دنيا سپرد
هر چه جز دوست همه پوست بودقبله‌ي همت او دوست بود
شود از فرط محبت بندشآنچه با دوست دهد پيوندش
به رضاي دل او کار کندترک خشنودي اغيار کند
هر نفس شوق دگر افزايدهر دم‌اش حيرت ديگر زايد