دلا تا کي درين کاخ مجازي

شاعر : جامي

کني مانند طفلان خاک‌بازي؟دلا تا کي درين کاخ مجازي
که بودت آشيان بيرون ازين کاختويي آن دست‌پرور مرغ گستاخ
چو دونان جغد اين ويرانه گشتي؟چرا ز آن آشيان بيگانه گشتي؟
بپر تا کنگر ايوان افلاک!بيفشان بال و پر ز آميزش خاک
رداي نور بر عالم‌فشانانببين در رقص ارزق‌طيلسانان
به مقصد راه فيروزي گرفتههمه دور شباروزي گرفته
يکي در غرب کشتي غرق کردهيکي از غرب رو در شرق کرده
يکي را، شب شده هنگامه‌افروزشده گرم از يکي، هنگامه‌ي روز
يکي سررشته‌ي دولت گسستهيکي حرف سعادت نقش بسته
کزين جنبش ندانند آرميدنچنان گرم‌اند در منزل‌بريدن
همه تن رو شده، رو در که دارندچه داند کس که چندين درچه کارند
وليکن نقشبندي را نشايندبه هر دم تازه‌نقشي مي‌نمايند
به هر يک روي «هذا ربي» آري؟عنان تا کي به دست شک سپاري؟
نواي «لا احب الافلين» زن!خليل آسا در ملک يقين زن!
رخ «وجهت وجهي» بر يکي کن!کم هر وهم، ترک هر شکي کن!
يکي خواه و يکي خوان و يکي جوي!يکي دان و يکي بين و يکي گوي!
بر اثبات وجود او گواهي‌ستز هر ذره بدو رويي و راهي‌ست
که بايد نقش‌ها را نقشبنديبود نقش دل هر هوشمندي
نيايد بي‌قلمزن يک الف راستبه لوحي گر هزاران حرف پيداست
برون از قالب نيکو سرشتيدرين ويرانه نتوان يافت خشتي
که آن را دست دانائي سرشته‌ستبه خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست
ز حال خشت‌زن غافل نمانيز لوح خشت چون اين حرف خواني
به صانع چه نه‌اي مشغول‌خاطر؟به عالم اينهمه مصنوع، ظاهر
قياس کارگر از کار بردار!چو ديدي کار، رو در کارگر دار!
سر و کار تو جز با کارگر نيستدم آخر کز آن کس را گذر نيست
وز او جو ختم کارت بر سعادت!بدو آر از همه روي ارادت!