کني مانند طفلان خاکبازي؟ | | دلا تا کي درين کاخ مجازي |
که بودت آشيان بيرون ازين کاخ | | تويي آن دستپرور مرغ گستاخ |
چو دونان جغد اين ويرانه گشتي؟ | | چرا ز آن آشيان بيگانه گشتي؟ |
بپر تا کنگر ايوان افلاک! | | بيفشان بال و پر ز آميزش خاک |
رداي نور بر عالمفشانان | | ببين در رقص ارزقطيلسانان |
به مقصد راه فيروزي گرفته | | همه دور شباروزي گرفته |
يکي در غرب کشتي غرق کرده | | يکي از غرب رو در شرق کرده |
يکي را، شب شده هنگامهافروز | | شده گرم از يکي، هنگامهي روز |
يکي سررشتهي دولت گسسته | | يکي حرف سعادت نقش بسته |
کزين جنبش ندانند آرميدن | | چنان گرماند در منزلبريدن |
همه تن رو شده، رو در که دارند | | چه داند کس که چندين درچه کارند |
وليکن نقشبندي را نشايند | | به هر دم تازهنقشي مينمايند |
به هر يک روي «هذا ربي» آري؟ | | عنان تا کي به دست شک سپاري؟ |
نواي «لا احب الافلين» زن! | | خليل آسا در ملک يقين زن! |
رخ «وجهت وجهي» بر يکي کن! | | کم هر وهم، ترک هر شکي کن! |
يکي خواه و يکي خوان و يکي جوي! | | يکي دان و يکي بين و يکي گوي! |
بر اثبات وجود او گواهيست | | ز هر ذره بدو رويي و راهيست |
که بايد نقشها را نقشبندي | | بود نقش دل هر هوشمندي |
نيايد بيقلمزن يک الف راست | | به لوحي گر هزاران حرف پيداست |
برون از قالب نيکو سرشتي | | درين ويرانه نتوان يافت خشتي |
که آن را دست دانائي سرشتهست | | به خشت از کلک انگشتان نوشتهست |
ز حال خشتزن غافل نماني | | ز لوح خشت چون اين حرف خواني |
به صانع چه نهاي مشغولخاطر؟ | | به عالم اينهمه مصنوع، ظاهر |
قياس کارگر از کار بردار! | | چو ديدي کار، رو در کارگر دار! |
سر و کار تو جز با کارگر نيست | | دم آخر کز آن کس را گذر نيست |
وز او جو ختم کارت بر سعادت! | | بدو آر از همه روي ارادت! |