سخن ديباچه‌ي ديوان عشق است

شاعر : جامي

سخن نوباوه‌ي بستان عشق استسخن ديباچه‌ي ديوان عشق است
جهان را يادگاري جز سخن نيستخرد را کار و باري جز سخن نيست
قلم بر صحنه‌ي هستي رقم زدسخن از کاف و نون دم بر قلم زد
گشاد از چشمه‌اش فواره‌ي جودچو شد قاف قلم ز آن کاف موجود
ز جوشش‌هاي اين فواره هستندجهان باشان که در بالا و پستند
گه از ديده نم اندوه باردگهي لب را نشاط خنده آرد
وزو گريان شود لب‌هاي خندانازو خندد لب اندوهمندان
به پيرافشاني اکنون شغل گيرمبدين مي شغل‌گيري ساخت پيرم
بخندانم، بگريانم، جهان رادهم از دل برون راز نهان را
به شيريني نشانم خسرو نوکهن شد دولت شيرين و خسرو
کسي ديگر سر آمد سازم اکنونسرآمد دولت ليلي و مجنون
ز حسن يوسف و عشق زليخاچو طوطي طبع را سازم شکرخا
به احسن وجه از آن خواهم سخن راندخدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند
نباشد کذب را امکان مدخلچو باشد شاهد آن وحي منزل
اگرچه گويي آن را راست مانندنگردد خاطر از ناراست خرسند
جمالش از همه خوبان فزودهز معشوقان چو يوسف کس نبوده
ز اول يوسف ثاني‌ش خوانندز خوبان هر که را ثاني ندانند
به عشق از جمله بود افزون زليخانبود از عاشقان کس چون زليخا
به شاهي و اميري عشق ورزيدز طفلي تا به پيري عشق ورزيد
چو بازش تازه شد عهد جواني،پس از پيري و عجز و ناتواني
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مردبجز راه وفاي عشق نسپرد
بخواند زين «محبت نامه» حرفيطمع دارم که گر ناگه شگرفي
نيارد بر سر من ماجراييبه دورادور اگر بيند خطايي
وگر اصلاح نتواند، بپوشدبه قدر وسع در اصلاح کوشد