زليخا يک شبي ني صبر و ني هوش

شاعر : جامي

به غم همراز و با محنت هم آغوشزليخا يک شبي ني صبر و ني هوش
فشاند از آتش دل، خاک بر سرکشيد از مقنعه موي معنبر
زمين را رشک گلزار ارم کردبه سجده پشت سرو ناز خم کرد
به يار خويش کرد اين قصه آغازشد از غمگين دل خود غصه‌پرداز
پريشان کرده‌اي تو روزگارمکه: «اي تاراج تو هوش و قرارم!
ميان خلق رسوا گشته چون من!مبادا کس به خون آغشته چون من!
پدر را آيد از فرزندي‌ام ننگدل مادر ز بد پيوندي‌ام تنگ
نسوزد کس بدين سان بي‌کسي را»زدي آتش به جان، چون من خسي را
بدين‌سان بود، تا بربود خواب‌اشبه آن مقصود جان و دل خطابش
به خوابش آمد آن غارتگر خوابچو چشمش مست گشت از ساغر خواب
ندانم بعد از آن ديگر چه گويمبه شکلي خوب‌تر از هر چه گويم
به پايش از مژه خون جگر ريختبه زاري دست در دامانش آويخت
قرارم از دل و خوابم ز ديده!که: «اي در محنت عشقت رميده
ز خوبان دو عالم برگزيدتبه پاکي کاينچنين پاک آفريدت
ز نام و شهر خويش آگاهي‌اي ده!»که اندوه را کوتاهي‌اي ده!
عزيز مصرم و مصرم مقام استبگفتا: «گر بدين کارت تمام است،
عزيزي داد عز و جاه مصرم»به مصر از خاصگان شاه مصرم
تو گويي مرده‌ي صد ساله جان يافتزليخا چون ز جانان اين نشان يافت
به تن زور و به جان صبر و به دل هوشرسيدش باز از آن گفتار چون نوش
اگر چه خفت مجنون، خاست بيداراز آن خوابي که ديد از بخت بيدار
که: «اي با من درين اندوه دمساز!کنيزان را ز هر سو داد آواز
دلش را ز آتش محنت رهانيدپدر را مژده‌ي دولت رسانيد
روان شد آب رفته‌ي جوي من بازکه آمد عقل و دانش سوي من باز
که نبود از جنون من بعد، بيم‌ام»بيا بردار بند زر ز سيم‌ام
به استقبال آن رفت از سرش هوشپدر را چون رسيد اين مژده در گوش
وز آن پس ره سوي آن سرو قد کردبه رسم عاشق اول ترک خود کرد
رهاند از بند زر آن سيمبر رادهان بگشاد آن مار دو سر را
به زير پاش تخت زر نهادندپرستاران به پايش سر نهادند
همه پروانه‌ي آن شمع گشتندپري‌رويان ز هر جا جمع گشتند
چو طوطي لعل او شکر شکستيبه همزادان چو در مجلس نشستي
ز هر شهري سخن آغاز کرديسر درج حکايت باز کردي
که تا بردي عزيز مصر را نامحديث مصريان کردي سرانجام
درافتادي به سان سايه از پايچو اين نامش گرفتي بر زبان جاي
نواي ناله بر گردون رسانديز ابر ديده سيل خون فشاندي
سخن از يار راندي وز ديارشبه روز و شب همه اين بود کارش