زليخا داشت از دل بر جگر داغ

شاعر : جامي

ز نوميدي فزودش داغ بر داغزليخا داشت از دل بر جگر داغ
بجز روز سياه ناميديبود هر روز را رو در سفيدي
علاج خسته‌جانيش اندر آن ديدپدر چون بهر مصرش خسته‌جان ديد
علاجش از عزيز مصر جويدکه دانايي به راه مصر پويد
به دانايي هزارش آفرين کردز نزديکان يکي دانا گزين کرد
به رفتن راي زد سوي عزيزشبداد از تحفه‌ها صد گونه چيزش
تو را بوسيده خاک آستانه!پيامش داد کاي دور زمانه
عزيزي بر عزيزي بادت افزون!به هر روز از نوازش‌هاي گردون
که مه را در جگر افکنده تابي‌ستمرا در برج عصمت آفتابي‌ست
نديده ديده‌ي خور سايه‌ي اوز اوج ماه برتر پايه‌ي او
که ترسد بيندش چشم ستارهکند پوشيده رخ مه را نظاره
بجز شانه کسي نبسوده مويشجز آيينه کسي کم‌ديده رويش
که گاهي افکند در پاي او سرنباشد غير زلفش را ميسر
که پيراهن به بدنامي دريدهجمال او ز گل دامن کشيده
که تا با او نگردد سايه همراهنپويد در فروغ مهر يا ماه
که چشم عکس بر رويش نيفتدگذر بر چشمه و جوي‌اش نيفتد
همه از شوق او خون‌دل آشامسرافرازان ز حد روم تا شام
هواي مصر در سر دارد و بسولي وي در نيارد سر به هر کس
کلاه فخر بر اوج فلک سودعزيز مصر چون اين قصه بشنود
که در دل تخم اين انديشه پاشم؟تواضع کرد و گفتا: «من که باشم
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»ولي چون شه مرا برداشت از خاک
به سجده سرنهاد و خاک بوسيدچو داناقاصد اين انديشه بشنيد
ز تو کشت کرم در تازه‌خيزي!که: «اي مصر از تو ديده صد عزيزي!
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!مراد وي قبول خاطر توست
به زودي پيش تو خواهد فرستاد»چون آن ميوه خوراي خوانت افتاد