عزيز مصر چون افگند سايه

شاعر : جامي

در آن خيمه زليخا بود و دايهعزيز مصر چون افگند سايه
به دايه گفت کاي ديرينه‌غمخوارعنان بربودش از کف شوق ديدار
کزين پس صبر را دشوار بينمعلاجي کن! که يک ديدار بينم
که همسايه بود يار وفا کيشنباشد شوق دل هرگز از آن بيش
به تدبيرش به گرد خيمه گرديدزليخا را چو دايه مضطرب ديد
در آن خيمه چو چشم خيمگي تنگشکافي زد به صد افسون و نيرنگ
برآورد از دل غم‌ديده آهيزليخا کرد از آن خيمه نگاهي
به سر نابهره ديداري‌م افتاد!که واويلا، عجب کاري‌م افتاد!
به جست و جوش اين محنت کشيدمنه آنست اين که من در خواب ديدم
عنان دل به بي‌هوشي‌م بسپردنه آنست اين که عقل و هوش من برد
ز بيهوشي به هوش آورد بازمنه آنست اين که گفت از خويش رازم
طلوع اخترم بدبختي آورددريغا! بخت سست‌ام سختي آورد
فتاد آخر مرا با اژدها کاربراي گنج بردم رنج بسيار
ميان بيدلان، بي‌حاصلي نيستچو من در جمله عالم بيدلي نيست
به روي من دري از مهر بگشاي!خدا را، اين فلک، بر من ببخشاي!
به دست کس ميالا دامنم را!به رسوايي مدر پيراهنم را!
که دارم پاس گنج خود به صد جهدبه مقصود دل خود بسته‌ام عهد
مده بر گنج من دست، اژدها را!مسوز از غم من بي دست و پا را!
همي ماليد روي از درد بر خاکهمي ناليد از جان و دل چاک
سروش غيب دادش ناگه آوازدرآمد مرغ بخشايش به پرواز
کزين مشکل تو را آسان شود کارکه اي بيچاره، روي از خاک بردار!
ولي مقصود او بي‌حاصل‌ات نيستعزيز مصر مقصود دل‌ات نيست
وز او خواهي به مقصودت رسيدنازو خواهي جمال دوست ديدن
کزو ماند سلامت قفل سيمتمباد از صحبت وي هيچ بيم‌ات!
بود کار کليد موم معلوم!کليدش را بود دندانه از موم!
به شکرانه سر خود بر زمين سودزليخا چون ز غيب اين مژده بشنود
چو غنچه خوردن خون را ميان بستزبان از ناله و لب از فغان بست
ز غم مي‌سوخت اما دم نمي‌زدز خون خوردن دمي بي‌غم نمي‌زد
که کي اين عقده بگشايد ز کارشبه ره مي‌بود چشم انتظارش