در آن خيمه زليخا بود و دايه | | عزيز مصر چون افگند سايه |
به دايه گفت کاي ديرينهغمخوار | | عنان بربودش از کف شوق ديدار |
کزين پس صبر را دشوار بينم | | علاجي کن! که يک ديدار بينم |
که همسايه بود يار وفا کيش | | نباشد شوق دل هرگز از آن بيش |
به تدبيرش به گرد خيمه گرديد | | زليخا را چو دايه مضطرب ديد |
در آن خيمه چو چشم خيمگي تنگ | | شکافي زد به صد افسون و نيرنگ |
برآورد از دل غمديده آهي | | زليخا کرد از آن خيمه نگاهي |
به سر نابهره ديداريم افتاد! | | که واويلا، عجب کاريم افتاد! |
به جست و جوش اين محنت کشيدم | | نه آنست اين که من در خواب ديدم |
عنان دل به بيهوشيم بسپرد | | نه آنست اين که عقل و هوش من برد |
ز بيهوشي به هوش آورد بازم | | نه آنست اين که گفت از خويش رازم |
طلوع اخترم بدبختي آورد | | دريغا! بخت سستام سختي آورد |
فتاد آخر مرا با اژدها کار | | براي گنج بردم رنج بسيار |
ميان بيدلان، بيحاصلي نيست | | چو من در جمله عالم بيدلي نيست |
به روي من دري از مهر بگشاي! | | خدا را، اين فلک، بر من ببخشاي! |
به دست کس ميالا دامنم را! | | به رسوايي مدر پيراهنم را! |
که دارم پاس گنج خود به صد جهد | | به مقصود دل خود بستهام عهد |
مده بر گنج من دست، اژدها را! | | مسوز از غم من بي دست و پا را! |
همي ماليد روي از درد بر خاک | | همي ناليد از جان و دل چاک |
سروش غيب دادش ناگه آواز | | درآمد مرغ بخشايش به پرواز |
کزين مشکل تو را آسان شود کار | | که اي بيچاره، روي از خاک بردار! |
ولي مقصود او بيحاصلات نيست | | عزيز مصر مقصود دلات نيست |
وز او خواهي به مقصودت رسيدن | | ازو خواهي جمال دوست ديدن |
کزو ماند سلامت قفل سيمت | | مباد از صحبت وي هيچ بيمات! |
بود کار کليد موم معلوم! | | کليدش را بود دندانه از موم! |
به شکرانه سر خود بر زمين سود | | زليخا چون ز غيب اين مژده بشنود |
چو غنچه خوردن خون را ميان بست | | زبان از ناله و لب از فغان بست |
ز غم ميسوخت اما دم نميزد | | ز خون خوردن دمي بيغم نميزد |
که کي اين عقده بگشايد ز کارش | | به ره ميبود چشم انتظارش |