به حکم آنکه امت‌پروري را

شاعر : جامي

شبان لايق بود پيغمبري رابه حکم آنکه امت‌پروري را
همي زد سر تمناي شبانيز يوسف با هزاران کامراني
به تحصيل تمنايش عنان تافتزليخا آن تمنا را چو دريافت
که کردند از برايش يک فلاخننخستين خواست ز استادان آن فن
چو گيسوي معنبر بافتندشرسن همچون خور از زر تافتندش
که: گنجانم در او خود را چو موييزليخا نيز مي‌پخت آرزويي
ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دستچو نتوان بي‌سبب خود را در او بست
که يک مو بار خود بر وي ببندم؟دگر مي‌گفت: اين را چون پسندم
رمه در کوه و در صحراچرانانوز آن پس داد فرمان تا شبانان
چو گردون چر بره، بي‌مثل و مانندجدا سازند نادر بره‌اي چند
ز گرگان هرگز آسيبي نديدهچو آهوي ختن سنبل‌چريده
ز ابريشم فزون در تازه‌رنگيزره‌سان پشمشان چون موي زنگي
چو در برج حمل، خورشيد تابانميان آن رمه يوسف شتابان
سگ دنباله‌کش کرده، شبان رازليخا صبر و هوش و عقل و جان را
که دارندش نگاه از هر گزندينگهبانان موکل ساخت چندي
نبود از دست بيرون اختيارشبدين‌سان بود تا مي‌خواست کارش
وگر مي‌خواست شاه ملک جان بوداگر مي‌خواست در صحرا شبان بود
ز شاهي و شباني هر دو آزادولي در ذات خود بود آن پري‌زاد