درين دير کهن رسمي‌ست ديرين

شاعر : جامي

که بي‌تلخي نباشد عيش، شيريندرين دير کهن رسمي‌ست ديرين
طلوع صبح کردش کارسازيشب يوسف چو بگذشت از درازي
خطاب آمد به نزديکان درگاهپي تعظيم و اکرام وي از شاه
به ميداني ز هر جانب دو فرسنگکز ايوان شه خورشيداورنگ
تجمل‌هاي خود را عرضه دادنددو رويه تا به زندان ايستادند
به خلعت‌هاي خاص خسروانهچو يوسف شد سوي خسرو روانه
چو کوهي گشته در زر و گهر غرقفراز مرکبي از پاي تا فرق
فرود آمد ز رخش تيز رفتارچو آمد بارگاه شه پديدار
به استقبال او چون بخت بشتافتز قرب مقدمش چون شه خبر يافت
به پرسش‌هاي خوش با وي سخن‌راندبه پهلوي خودش بر تخت بنشاند
درآمد لعل نوشينش به تقديرنخست از خواب خود پرسيد و تعبير
بپرسيدش ز هر کاري و حاليوز آن پس کردش از هر جا سالي
چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اشجواب دلکش و مطبوع گفت‌اش
ز تو تعبير آن روشن شنيدم،در آخر گفت: «اين خوابي که ديدم،
غم خلق جهان خوردن توانيم؟»چسان تدبير آن کردن توانيم؟
که ابر و نم نيفتد در تراخيبگفتا: «بايد ايام فراخي
که نبود خلق را جز کشت، کاريمنادي کردن اندر هر دياري
نهندش همچنان از بهر توشهچو از دانه شود آگنده خوشه
نيارد روزگار قحط و تنگيچو باشد خوشه در خانه، درنگي
به قدر حاجت خود ز آن ذخيرهبرد هر کس براي عيش تيره
که از دانش بود با وي دليليولي هر کار را بايد کفيلي
چو داند کار را کردن تواندبه دانش غايت آن کار داند
که نيد ديگري چون من پديدار»به من تفويض کن تدبير اين کار!
به ملک مصر دادش سرفرازيچو شاه از وي بديد اين کارسازي
به ملک مصر دادش سرفرازيچو شاه از وي بديد اين کارسازي
زمين را عرصه‌ي ميدان او کردسپه را بنده‌ي فرمان او کرد
به صد عزت عزيز مصر خواندشبه جاي خود به تخت زر نشاندش
به قدر اين بلندي ارجمندي،چو يوسف را خدا داد اين بلندي
لواي حشمت او سرنگون گشتعزيز مصر را دولت زبون گشت
به زودي شد هدف تير اجل رادلش طاقت نياورد اين خلل را
ز بار هجر يوسف پشت خم کردزليخا روي در ديوار غم کرد
نه از اندوه يوسف خاطر آزادنه از جاه عزيزش خانه آباد
درين حرمان سرا کار وي اين استفلک کو ديرمهر و زودکين است
يکي را افکند چون سايه بر خاکيکي را برکشد چون خور بر افلاک