دلي کز دلبري ناشاد باشد

شاعر : جامي

ز هر شادي و غم آزاد باشددلي کز دلبري ناشاد باشد
نگردد شادي‌اي پيرامن اوغمي ديگر نگيرد دامن او
جهان چون خانه‌ي مرغان بر او تنگزليخا بود مرغي محنت آهنگ
حديثش از زبان او نمي‌رفتغم يوسف ز جان او نمي‌رفت
نماند اسباب دولت هيچ چيزش،درين وقتي که رفت از سر عزيزش
انيس خاطر افگار او بودخيال روي يوسف يار او بود
وطن در کنج محنت‌خانه‌اي کردبه يادش روي در ويرانه‌اي کرد
مگر خوناب خون ناب مي‌ريختز مژگان دم به دم خوناب مي‌ريخت
مژه مي‌ريخت آبي بر لب اوچو بود از تاب دل، سوزان تب او
از آن خونابه بودش سرخ‌رويينمي‌شست از رخ آن خونابه گويي
چو چشم خود گشادي چشمه‌ي خونگهي کندي به ناخن روي گلگون
ز جان جز نقش جانان مي‌تراشيدگهي سينه گهي دل مي‌خراشيد
ز هجران رنج و تيمار وي اين بودفراوان سال‌ها کار وي اين بود
به رنگ شير شد موي چو قيرشجواني، تيره گشت از چرخ پيرش
به جاي زاغ شد بوم آشيان‌گيرگريزان گشت زاغ از تير تقدير
شکن در صفحه‌ي نسرين‌اش افتادبه روي تازه چون گلچين‌اش افتاد
سرش چون حلقه همراز قدم شدسهي سروش ز بار عشق خم شد
ز بزم وصل، همچون حلقه بيروننه سر، ني پاي بود از بخت واژون
چو شد سرمايه‌ي بينايي‌اش گم،درين نم ديده خاک، از خون مردم
که جستي گم شده سرمايه‌ي خويشبه پشت خم از آن بودي سرش پيش
سرش ز افسر تهي، پايش ز خلخالبه سر بردي در آن ويران، مه و سال
سبک از دانه‌هاي گوهرش گوشتهي از حله‌هاي اطلس‌اش دوش
به از مهد حرير حورگستربه مهر يوسف‌اش از خاک بستر
نبودي غير او آرام جانشنرفتي غير «يوسف!» بر زبانش
پس زانوي خاموشي نشستندخبرگويان ز يوسف لب ببستند
به راه يوسف از ني خانه‌اي خواستزليخا را ز تنهايي چو جان کاست
چون موسيقار پر فرياد و نالهبدو کردند ني‌بستي حواله
جدا برخاستي از هر ني آوازچو کردي از جدايي ناله آغاز
ز آهش شعله اندر ني گرفتيچو از هجر آتش اندر وي گرفتي
خروشان بر گذرگاهش نشستيبه حسرت بر سر راهش نشستي
به طنزش کودکان کردندي آگاهچو بي‌يوسف رسيدي خيلي از راه
به رويي رشک مهر و ماه، يوسف»که: «اينک در رسيد از راه، يوسف
نمي‌يابم نشان، اي نازنينان!زليخا گفتي: «از يوسف در اينان
که نيد بوي يوسف در دماغمبه دل زين طنز مپسنديد داغم!
جهان پر نافه‌ي تاتار گردد»به هر منزل که آن دلدار گردد
کز ايشان در دل افتادي شکوهيچو يوسف در رسيدي با گروهي
درين قوم از قدوم او اثر نيست»بگفتندي که: «از يوسف خبر نيست
قدوم دوست را از من مپوشيد!»بگفتي: «در فريب من مکوشيد!
ز چاووشان، نواي «دور شو، دور!»چو کردي گوش آن حيران مهجور
به صد محنت درين دوري صبورم»زدي افغان که: «من عمري ست دورم
ز خود کردي فراموش اوفتاديبگفتي اين و بي‌هوش اوفتادي
چنان بيخود، در آن ني‌بست رفتيز جام بيخودي از دست رفتي
نبودي غير ازين‌اش کار و باريبدين دستور بودي روزگاري