عنوان‌کش اين صحيفه‌ي درد

شاعر : جامي

در طي صحيفه اين رقم کردعنوان‌کش اين صحيفه‌ي درد
دريافت به سوي خويش ميليکز قيس رميده‌دل چو ليلي
تا بهره به قدر آن رساندمي‌خواست که غور آن بداند
روزي ...\N
رويي ز غبار راه پر گردقيس هنري درآمد از راه
بوسيد زمين و مرحبا گفتجاني ز فراق يار پردرد
ليلي سوي او نظر نينداختبر ليلي و خيل او دعا گفت
از عشوه کشيد زلف بر روز آن جمع به حال او نپرداخت
با هر که نه قيس، خنده‌آميزوز ناز فکند چين در ابرو
با هر که نه قيس، در تبسمبا هر که نه قيس، در شکر ريز
رو در همه بود و پشت با اوبا هر که نه قيس، در تکلم
قيس ار به رخش نظاره کرديخوش با همه و درشت با او
ور آن به سخن زبان گشادياز پيش نظر کناره کردي
چون قيس ز ليلي اين هنر ديداين گوش به ديگري نهادي
پرده ز رخ نياز برداشتحال خود ازين هنر دگر ديد
کن رونق کار و بار من کو؟وين ناله‌ي جان گداز برداشت
خوش آنکه چو ليلي‌ام بديديو آن حرمت اعتبار من کو؟
با من بودي، به من نشستياز صحبت ديگران بريدي
زو خواستمي به روزگارانبا من ز سخن دهن نبستي
کو با همه بي‌گناهي منعذر گنه گناهکاران
گر مي‌نشود شفيع من کسيک تن پي عذرخواهي من؟
ليلي چو غزل‌سرايي‌اش ديداين اشک چو خون شفيع من بس
آورد ز جمله رو به سويشوين نغمه‌ي جان‌گداز بشنيد،
شد در رخ او ز لطف خندانبگشاد زبان به گفت و گويش
ما هر دو دو يار مهربانيمگفت: «اي شه خيل دردمندان!
بر روي گره، ميان مردموز زخمه‌ي عشق در فغانيم
عشقت که بود ز نقد جان بهباشد گره زبان مردم
چون قيس شنيد اين بشارتچون گنج ز ديده‌ها نهان به»
بر خاک چو سايه بي‌خود افتادشد هوشش ازين سخن به غارت
تا دير که از زمين بجنبيددر سايه‌ي آن سهي‌قد افتاد
بر چهره زدند آبش از چشمگفتند به خواب مرگ خسبيد
خوبان عرب ز جا بجستندآن آب نبرد خوابش از چشم
رفتند همه فتان و خيزانهنگامه‌ي خويش برشکستند
ننشست از آن پري‌رخان کساز تهمت قتل او گريزان
تا آخر روز حالش اين بوداو ماند همين و ليلي و بس
چون روز گذشت و چشم بگشادچون مرده فتاده بر زمين بود
ليلي پرسيد کاي يگانه!چشمش به جمال ليلي افتاد
اين بيخودي از کجا فتادت؟در مجمع عاشقان فسانه!
گفتا: «ز کف تو خوردم اين ميوين باده‌ي بيخودي که دادت؟»
بر من ز نخست تافتي رويوين باده تو داديم پياپي
کف در کف ديگران نهاديبستي ز سخن لب سخنگوي
پيش آمدم‌ات، فکندي‌ام پسرخ در رخ ديگران ستادي
و آخر در لطف باز کرديخوارم کردي به چشم هر خس
چون پروردي به درد و صاف‌امصد عشوه و ناز ساز کردي
گفتي سخنان فتنه‌انگيزيک جرعه نداشتي معاف‌ام
گر بيخودي‌اي کنم چه چاره؟کردي ز آن مي به مستي‌ام تيز
ليلي چو شنيد اين حکايتمن آدمي‌ام نه سنگ خاره!»
با قيس، که: «اي مراد جانم!گفتا به کرشمه‌ي عنايت
دردي که توراست حاصل از من،قوت‌ده جسم ناتوانم!
درد دل من از آن فزون استداغي که توراست بر دل از من،
شد قيس ز ذوق اين سخن شادوز دايره‌ي صفت برون است»