کي پرده‌ي عاشقي شود ساز

شاعر : جامي

بي‌زخمه‌ي عيب‌جوي و غماز؟کي پرده‌ي عاشقي شود ساز
کز عشق تو قيس را دل افسردغماز به ليلي اين خبر برد
باشد به لقاي ديگري شادخاطر به هواي ديگري داد
با دختر عم نکاح بست‌اشآمد پدر و گرفت دستش
ياري بگزين و دل در او بند!تو نيز نظر از او فروبند!
پاداش جفا بجز جفا نيستبا اهل جفا، وفا روا نيست
کردش غم دل به جان سرايتليلي چو شنيد اين حکايت
برداشت خطاب غايبانهبا قيس ز گردش زمانه
با عاشق مبتلا چه کردي؟کاي دلبر بي‌وفا چه کردي؟
اين نيست طريق دوستدارانبا هم نه چنين کنند ياران
چون کرد شب سياه خود روزليلي به چنين غم جگرسوز
از ليلي و حال او نه آگاهناگه مجنون درآمد از راه
ليلي به عتاب گفت: «زنهارشد يارطلب به رسم هر بار
وز تيغ و سنان کنند بيم‌اشندهند ره اندر آن حريم‌اش
دنباله‌ي کار خويشتن گير!گو دامن يار خويشتن گير!
بسيار به اين و آن بناليدمسکين مجنون چو آن جفا ديد
بنهاد به ره سر سجوديآن نالش او نداشت سودي
غمگين ز سراي سور برگشتگريان گريان ز دور برگشت
مي‌گفت به زير لب نسيبي:ناديده ز يار خود نصيبي
عشق است گناه من، دگر هيچپاکم ز گناه پيچ در پيچ
بر بي‌گنهي بس اين گواه‌اش»آن را که بود همين گناهش
اين نکته‌ي همچو در مکنونبا خويش همي سرود مجنون
از آتش عشق، داغداريوز دور همي شنيد ياري
ليلي ز دو ديده خون چکانيدبرگشت و به ليلي‌اش رسانيد
وز کرده‌ي خويشتن پشيمانشد باز به عشق، تازه‌پيمان
بر پاره‌ي کاغذي رقم زد:در خون دل از مژه قلم زد
وز کرده‌ي خويش شرمسارم»«برخيز و بيا! که بيقرارم
سوي سر عاشقان فرستادپيچيد و به دست قاصدي داد
پا ساخت ز سر، چون خامه‌ي اومجنون چو بخواند نامه‌ي او
و آن مرحله مي‌بريد تا بودز آن وسوسه مي‌تپيد تا بود