گوهر کش اين علاقه‌ي در

شاعر : جامي

ز آن در کند اين علاقه را پرگوهر کش اين علاقه‌ي در
و آن حجلگي عماري راز،کان هودجي مراحل ناز
حادي به حداگري فسون خواندچون بارگي از حرم برون راند
مي‌راند به صد شتاب محملهر کعبه‌ي روي به قصد منزل
خورشيدرخي قمر جبينياز حي ثقيف نازنيني
سردار قبيله پشت بر پشتدر خاتم مهتري‌ش انگشت
ز آنجا هوسي‌ش در دل افتادبا محمل او مقابل افتاد
بادي بوزيد و پرده برداشتبر پرده‌ي محملش نظر داشت
بل کز رخش آفتاب، تابيدر پرده بديد آفتابي
کرده شب و روز را هم آغوشزلفين نهاده بر بناگوش
نيرنگ و فريب جاودانهچشمش به نگاه جادوانه
رفت آگهي‌اش ز جان آگاهچون ديد ز پرده روي آن ماه
وافتاد ز زخم کاري عشقشد ملک دلش شکاري عشق
کي چاره‌ي کار خود تواند؟هر چند که مرد چاره داند،
از کارد، تراش دسته‌ي خويشدورست زبه پيش دانش‌انديش
افسون‌سخني فسانه‌خوانيآورد به دست کارداني
دعوي‌ها کرد و وعده‌ها دادپيش پدر وي‌اش فرستاد
چون تو نسب بزرگ دارم!گفتا: «به نسب بزرگوارم!
با چوپانان راد گربز،وادي وادي ز ميش تا بز
خادم نر و ماده يک محله،از اشتر و اسب گله گله
در پاي تو ريزم آنچه دارمهر چيز طلب کني، بيارم
هستم به قبول بندگي، بند»داماد ني‌ام تو را و فرزند،
زين طعمه‌ي پاک، چاشني‌گيرچون شد پدرش ز خوان آن پير
بي تاب و گره به بندش افتادآن تازه‌جوان پسندش افتاد
فرزند من است و نور ديده!»گفتا که: «جمال او نديده
آن قدر شناس گوهرش رارفت و طلبيد مادرش را
وين داعيه را به سينه جا داداو نيز به اين سخن رضا داد
اين کار به حال هر دو عاشقگفتا که: «مناسب است و لايق،
از يار کهن کند فراموشليلي چو به اين شود هم آغوش،
در آرزوي دگر کند رويمجنون چو ازين خبر برد بوي،
از گفت و شنيد اين فسانه،ما هم برهيم در ميانه،
ز انديشه چو زلف خود برآشفتليکن چو به ليلي اين سخن گفت
رنگ سمنش چو لاله افروختاز شعله‌ي اين غم‌اش جگر سوخت
بيرون‌شدن از رضاي مادر،ني تاب خلاف راي مادر
سر تافتن از قرار ديرينني‌طاقت ترک يار ديرين
گفتند: رضاست اين خموشي!نگشاد دهن به چاره کوشي
تا در پي اين غرض زند گامدادند به خواستگار پيغام
کار دو جهان به کام خود ديددلداده چو اين پيام بشنيد
اشراف قبيله را طلب کردآرايش مجلس طرب کرد
مه را به ستاره عقد بستندهر يک به مقام خود نشستند
خندان به مراد، غير ليليخلقي همه شاد، غير ليلي
وز گريه گشاد لل تراز خنده ببست درج گوهر
بر آب نظر نهاده از دوروآن تشنه‌جگر ستاده از دور
شوق آمد و پشت صبر بشکستروزي دو سه چون به صبر بنشست
زد دست هوس در آستينششد همبر نخل راستينش
زين تازه رطب صبور بنشين!زد بانگ که: «خيز و دور بنشين!
ميدان هوس بدين فراخي!خوش نيست ز پاشکسته شاخي
دل‌خسته در انتظار اوي‌ام،آن کس که فگار خار اوي‌ام
جان را هدف بلاي من کرد،صبر و دل و دين فداي من کرد
در کوه ز من زند به دل سنگ،در باديه از من است دل تنگ
جامه به هواي من دراند،آهو به خيال من چراند
وز من به کسي نگشته مايل،از من نفسي نبوده غافل
گامي نزده دلير، سويميک بار نديده سير، رويم
خرسند به پري از تذرومراضي‌ست به سايه‌اي ز سروم
وين پر سوي او نکرده پروازز آن سايه نکردم‌اش سرافراز
غالب به لقاي اوست شوقمپيمان وفاي اوست طوقم
وز وصل کسي دگر خورم بر؟چون با دگري در آورم سر؟
مي‌دار نگاه، عزت خويش!مغرور مشو به حشمت خويش!
اعجوبه‌نگار تخته‌ي خاک،سوگند به صنع صانع پاک!
دست آورده در آستينم،که‌ت بار دگر اگر ببينم
بر فرق تو تيغ کين برانمبر روي تو آستين فشانم
خود دست به کشتن خودم هستبر کين تو گر نباشدم دست
وز دست جفات گردم آزاد»خود را بکشم به تيغ بيداد
بشنيد از آن لب شکر خند،بيچاره چو اين وعيد و سوگند
وآن ناقه‌ي بي‌زمام تندستدانست که پاي سعي کندست
وز بيم مفارقت دل‌افگار،چون بود به دام او گرفتار
با بوي گلي ز باغ او ساختناچار به درد و داغ او ساخت
وز راحت‌هاي محنت‌انگيز،هر لحظه ز وصل فرقت آميز
صد ره مي‌مرد و زنده مي‌شدبيخ املي‌ش کنده مي‌شد
سرمايه‌ي روزگارش اين بودتا بود هميشه کارش اين بود
زاد ره آن جهان هم اين بردو آن روز که مرد هم بر اين مرد