رامشگر اين ترانه‌ي خوش

شاعر : جامي

دستان زن اين سرود دلکشرامشگر اين ترانه‌ي خوش
کن مانده به چنگ غم گرفتار،بر عود سخن چنين کشد تار
از تاب حرارت تموزي،روزي به هواي نيمروزي
يعني که به سايه‌ي مغيلانره برده به خيمه‌ي ذليلان
مي‌کرد به هر طرف نگاهيبرساخت از آن نظاره گاهي
ز ايشان در و دشت گشته معمورناگاه بديد قومي از دور
صد خيمه و بارگاه بر پايکردند به يک زمان در آن جاي
با جمع ستارگان يکي ماهز آن خيمه گه‌اش نمود ناگاه
ز آن مرحله رو به دشت کردندکز خيمه هواي گشت کردند
يکديگر را تمام ديدندآن دم که به پيش هم رسيدند
با او ز زنان قوم خيليمسکين مجنون چه ديد؟ ليلي!
بي‌خود برجست و بي‌خود افتادچشمش چو بر آن سهي‌قد افتاد
ليلي به سرش دويد حاليشد کالبدش ز هوش خالي
خونابه فشان ز سينه‌ي ريشبنهاد سرش به زانوي خويش
زود آوردش به خواب خيزيز آن خواب خوش از گلاب‌ريزي
بردند ملال يکدگر راديدند جمال يکدگر را
هر در سخن که بود سفتندهر راز کهن که بود گفتند
کس سوخته‌دل مباد ازين داغدر وقت وداع کاندرين باغ
کامروز ميان صد غم و سوزمجنون گفتا که:«اي دل‌افروز!
من بعد کي و کجات بينم؟»بگذاشتي اندر اين زمين‌ام،
خواهم هم ازين زمين گذشتنگفتا که: «به وقت بازگشتن
از ديدن من به کام باشي»گر زآنکه درين مقام باشي،
چون مرده‌تني ز جان جدا مانداين رفت ز جاي و او به جا ماند
از منزل خويشتن نجنبيدبر موجب وعده‌اي که بشنيد
ننشست درخت‌وار از پايدر حيرت عشق آن دلاراي
مرغان به سرش نشسته لختيمي‌بود ستاده چون درختي
مو رفته چو شاخه‌هاش در هميک‌جا چو درخت پاش محکم
مرغي به سرش گرفت خانهعهدي چو گذشت در ميانه
از گوهر بيضه شد مرصعمويش چو بتان مشک‌برقع
مرغان سرود عشق پردازبرخاست ز بيضه‌ها به پرواز
ليلي به ديار خويش برگشتيک‌چند براين نسق چو بگذشت
وز ناقه فروگرفت محمل،آمد چو به آن خجسته‌منزل
ديدش ز حساب عقل بيرونآمد به سر رميده مجنون
نمد به وجود خويشتن بازهر چند نهفته دادش آواز
بنگر به وفا سرشته‌ي خويش!زد بانگ بلند کاي وفا کيش!
بيهوده به سوي من چه آيي؟گفتا :«تو که‌اي و از کجايي؟
کام دل و رونق روانت!گفتا که: «منم مراد جانت!
اينجا شده پاي‌بست اويي»يعني ليلي که مست اويي
در من زده آتشي جهان‌سوزگفتا: «رو! رو! که عشقت امروز
ديگر نشوم شکار صورت!برد از نظرم غبار صورت
معشوقي و عاشقي برون ماندعشق‌ام کشتي به موج خون راند
از صبر و قرار ماند تنهاليلي چو شنيد اين سخن‌ها
بنشست و به هاي‌هاي بگريستدانست يقين، که حال او چيست
در ورطه‌ي عشق ما فتاده!گفت: «اي دل و دين ز دست داده!
افتاده به جاودان‌بلايي!ناديده ز خوان ما نوايي!
وز دور جمال هم ببينيم»مشکل که دگر به هم نشينيم
ماتم گري فراق برداشتاين گفت و ره وثاق برداشت
مي‌رفت و به آب ديده مي‌گفت:از سينه به ناله درد مي‌رفت
سرچشمه‌ي عيش، ناگوارست«دردا! که فلک ستيزه کارست
دور از غم روزگار بوديمما خوش خاطر دو يار بوديم
وز يکديگر جدا فتاديماز دست خسان ز پا فتاديم
من دور از وي، چو موي باريکاو دور از من، به مرگ نزديک
من، کرده به تنگناي غم خوياو، کرده به وادي عدم روي
افتاده به خون و خاک، بي مناو، بر شرف هلاک، بي من
ناچيزتر از خيال، بي اومن، درصدد زوال، بي او
دل بنهادم به هجر جاويد»امروز بريدم از وي اميد
بر نيت کوچ، بست محملاين گفت و شکسته دل ز منزل
منزل به نشيمن دگر کردمجنون هم ازين نشيمن درد
بار خود از آن زمين به در بردچون وعده‌ي دوست را به سر برد
با گور و گوزن گشت دمسازبرخاست چنانکه بود از آغاز