سکندر چو ز آلايش جهل پاک

شاعر : جامي

شد از علم يونانيان بهره‌ناک،سکندر چو ز آلايش جهل پاک
نگونسار شد دولت فيلقوسز ناسازي روزگار شموس
به گوش آمدش بانگ طبل رحيلدرين وحشت آباد پر قال و قيل
ستايشگري کرد با او بسيفرستاد پيش ارسطو کسي
سر دين‌پرستان دانش پژوه!بدو گفت کاي کوه فر و شکوه!
تنم کسوت نادرستي گرفتمرا بازوي عمر سستي گرفت
پذيرنده‌ي کرد و ناکرد خويشبيا، زود همراه شاگرد خويش!
وز اين بند اميد گشادي نماندکه بر کار عمر اعتمادي نماند
به آن قبله‌ي ملک همراه شدارسطو چو زين قصه آگاه شد،
سرافراخت از دولت پاي‌بوسرخ آورد در خدمت فيلقوس
به روي سکندر چو شد ديده‌بازملک فيلقوس آن شه سرفراز
طفيل سکندر به مجلس نشاندحکيمان آن ناحيت را بخواند
بپرسندش از مشکلات فنونبفرمود تا از پي آزمون
برون آمد از عهده‌ي قيل و قالز هر نکته کردند او را سال
به تحسين او بانگ برداشتندبه انصاف گردن برافراشتند
بر اهل ممالک، چه روم و چه روسچو شد واقف حال او فيلقوس
بدو کرد تسليم اورنگ و تاجدگرباره دادش به شاهي رواج
سلاح‌آوران سپاهش شدندهمه سرکشان خاک راهش شدند