شد از علم يونانيان بهرهناک، | | سکندر چو ز آلايش جهل پاک |
نگونسار شد دولت فيلقوس | | ز ناسازي روزگار شموس |
به گوش آمدش بانگ طبل رحيل | | درين وحشت آباد پر قال و قيل |
ستايشگري کرد با او بسي | | فرستاد پيش ارسطو کسي |
سر دينپرستان دانش پژوه! | | بدو گفت کاي کوه فر و شکوه! |
تنم کسوت نادرستي گرفت | | مرا بازوي عمر سستي گرفت |
پذيرندهي کرد و ناکرد خويش | | بيا، زود همراه شاگرد خويش! |
وز اين بند اميد گشادي نماند | | که بر کار عمر اعتمادي نماند |
به آن قبلهي ملک همراه شد | | ارسطو چو زين قصه آگاه شد، |
سرافراخت از دولت پايبوس | | رخ آورد در خدمت فيلقوس |
به روي سکندر چو شد ديدهباز | | ملک فيلقوس آن شه سرفراز |
طفيل سکندر به مجلس نشاند | | حکيمان آن ناحيت را بخواند |
بپرسندش از مشکلات فنون | | بفرمود تا از پي آزمون |
برون آمد از عهدهي قيل و قال | | ز هر نکته کردند او را سال |
به تحسين او بانگ برداشتند | | به انصاف گردن برافراشتند |
بر اهل ممالک، چه روم و چه روس | | چو شد واقف حال او فيلقوس |
بدو کرد تسليم اورنگ و تاج | | دگرباره دادش به شاهي رواج |
سلاحآوران سپاهش شدند | | همه سرکشان خاک راهش شدند |