سکندر چو زد از وصيت نفس

شاعر : جامي

ز عالم نصيبش همان بود و بس!سکندر چو زد از وصيت نفس
به ملک دگر تافت عزم‌اش زمامشد انفاس او با وصيت تمام
چه بي‌غم چه با غم بخواهيم رفتبرفت او و ما هم بخواهيم رفت
رود عاقبت، گر چه ماند بسيدرين کاخ دلکش نماند کسي
جدا زو، چو تن‌هاي بي‌سر شدندچو اسپهبدان بي‌سکندر شدند
که بدرود شاهان عالم کنندبکردند آنچ اهل ماتم کنند
به چشم کواکب چو چرخ کبودز جامه کبودان زمين مي‌نمود
نيارند بر درد و غم بست راهچو ديدند آخر که از اشک و آه
به تدبير تجهيز بشتافتندز آيين ماتم عنان تافتند
ز خز و کتان ساختندش کفنبه مشک و گلابش بشستند تن
ز ديباي چين مفرش انداختندز تابوت زر محملش ساختند
اميران لشکر، امينان راهبه روز سفيد و به شام سياه
به سوي وطن راه برداشتندز جور زمن آه برداشتند
به تن‌هايي آزرده، مي‌تاختنددو منزل يکي کرده مي‌تاختند
به اقليم خويش اوفگندند رختپس از چندگاهي از آن راه سخت
رساندند بر اوج گردون خروشرسيد اين خبر روميان را به گوش
که بودي فروغ خرد رهبرشبه اسکندريه درون مادرش
شد از شعله‌ي آه، گيتي‌فروزچو بشنيد اين قصه‌ي سينه‌سوز،
ز سرمنزل صبر بيرون نشستز رشح دل و ديده در خون نشست
گريبان تاب و توان بردردهمي خواست تا جيب جان بردرد
کند مويه بر خويشتن زارزار،کند موي مشکين ز سر تارتار
در آن شيوه و شيونش ياوريولي کرد مکتوب اسکندري
به صبر و خرد، طبع را يار کردبه مضمون مکتوب او کار کرد
چه از شام و مصر و چه از روس و رومبفرمود تا اهل آن مرز و بوم
به گردن نهادند مهد زرشبرفتند مستقبل لشکرش
در اسکندريه به خاکش، چو گنجنهفتند دل ها پر اندوه و رنج
حکيمان خردنامه‌ها ساختندچو از شغل دفنش بپرداختند
پس پرده بر مادرش خواندندز گنج خرد گوهر افشاندند
بلندش ز تو پايه‌ي سروريکه اي مطلع نور اسکندري!
وگر رفت مه، مهر تابنده باد!اگر ريخت گل، باغ پاينده باد!
که سخت است داغ جدايي ز ياررسد بانگ ازين طارم زرنگار
چو دورش به آخر رسد، سر نهدبدين دايره هر که پا در نهد
که کرد اين کرامت خردمند راسپاس فراوان خداوند را
برون ننهد از حکم حق گام خويشکه بيند در آغاز، انجام خويش
ز روح جنان، روحش آباد باد!روان سکندر ز تو شاد باد!
شنيد آنچه بشنيد از هر حکيم،چو آن در پس ستر عصمت مقيم
به پرده درون اين نوا ساز کردبر ايشان در معذرت باز کرد
گشاينده‌ي مشکل هر گروهکه: «اي رازدانان دانش پژوه
دل بخردان حق شناس از شماستبناي خرد را اساس از شماست
شديد از خرد مرهم داغ منزديد از کرم خيمه بر باغ من
نشانديد ز آب سخن، آتش‌امبگفتيد صد نکته‌ي دلکش‌ام
به سر حد جمعيت آمد دلمز انفاستان گشت حل، مشکلم
وز آن نور، چشم بدان دور باد!جهان از شما مطرح نور باد!