آگه نه‌اي که بر دلم از غم چه درد خاست

شاعر : خاقاني

محنت دواسبه آمد و از سينه گرد خاستآگه نه‌اي که بر دلم از غم چه درد خاست
وز دل براي نقش حجر لاجورد خاستبر سينه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاستجان شد سياه چون دل شمع از تف جگر
تا سنگ را ز گريه‌ي من دل به درد خاستهم سنگ خويش گريه‌ي خون راندم از فراق
هر دردسر که ديدم ازين پايمرد خاستدر کار عشق ديده مرا پايمرد بود
در خون نشستن من ازين ياکرد خاستدل ياد کرد يار فراموش کي کند
دل بين کز آتش جگرش آبخورد خاستدل تشنه‌ي مرادم و سير آمده ز عمر
اين کناپائي از فلک تيزگرد خاستدردا که بخت من چو زمين کند پاي گشت
زين مهره‌ي دو رنگ کز اين تخته‌نرد خاستدر تخت نرد خاکي اسير مششدرم
تا باد سردم از دم گردون نورد خاستخصمم که پايمال بلا ديد دست کوفت
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاستگر باد خيزد اي عجب از دست کوفتن
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاستخاقانيا منال که غم را چو تو بسي است