دل شد از دست و نه جاي سخن است

شاعر : خاقاني

وز توام جاي تظلم زدن استدل شد از دست و نه جاي سخن است
تا تو خواهيش دو قولي سخن استدل تو را خواه قولا واحدا
پرتو توست که سايه فکن استآنچه در آينه بينم نه منم
تن نماند و نظر جان به تن استنظرت نيست به من زانکه مرا
شمع جان در تنه‌ي پيرهن استباد سردم بکشد شمع فلک
خامي آن ز دم سرد من استهست ديگ هوست خام هنوز
که چو گل زر ترش در دهن استگل ز باغ رخت آن کس چيند
زلف تو شيفته‌ي خويشتن استعالمي شيفته‌ي زلف تواند
لب ميگون تو توبه‌شکن استکرده‌ام توبه ز مي خوردن ليک
گرت نظاره هزار انجمن استنظر خاص تو خاقاني راست