دل شد از دست و نه جاي سخن است

دل شد از دست و نه جاي سخن است شاعر : خاقاني وز توام جاي تظلم زدن است دل شد از دست و نه جاي سخن است تا تو خواهيش دو قولي سخن است دل تو را خواه قولا واحدا پرتو توست که سايه فکن است آنچه در آينه بينم نه منم تن نماند و نظر جان به تن است نظرت نيست به من زانکه مرا شمع جان در تنه‌ي پيرهن است باد سردم بکشد شمع فلک خامي آن ز دم سرد من است هست ديگ هوست خام هنوز که چو گل زر ترش در دهن است گل ز باغ رخت آن کس چيند زلف تو شيفته‌ي خويشتن است...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل شد از دست و نه جاي سخن است
دل شد از دست و نه جاي سخن است
دل شد از دست و نه جاي سخن است

شاعر : خاقاني

وز توام جاي تظلم زدن استدل شد از دست و نه جاي سخن است
تا تو خواهيش دو قولي سخن استدل تو را خواه قولا واحدا
پرتو توست که سايه فکن استآنچه در آينه بينم نه منم
تن نماند و نظر جان به تن استنظرت نيست به من زانکه مرا
شمع جان در تنه‌ي پيرهن استباد سردم بکشد شمع فلک
خامي آن ز دم سرد من استهست ديگ هوست خام هنوز
که چو گل زر ترش در دهن استگل ز باغ رخت آن کس چيند
زلف تو شيفته‌ي خويشتن استعالمي شيفته‌ي زلف تواند
لب ميگون تو توبه‌شکن استکرده‌ام توبه ز مي خوردن ليک
گرت نظاره هزار انجمن استنظر خاص تو خاقاني راست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.