دل شد از دست و نه جاي سخن است شاعر : خاقاني وز توام جاي تظلم زدن است دل شد از دست و نه جاي سخن است تا تو خواهيش دو قولي سخن است دل تو را خواه قولا واحدا پرتو توست که سايه فکن است آنچه در آينه بينم نه منم تن نماند و نظر جان به تن است نظرت نيست به من زانکه مرا شمع جان در تنهي پيرهن است باد سردم بکشد شمع فلک خامي آن ز دم سرد من است هست ديگ هوست خام هنوز که چو گل زر ترش در دهن است گل ز باغ رخت آن کس چيند زلف تو شيفتهي خويشتن است...