اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

شاعر : خاقاني

در سر شدي ندانمت اي دل چه در سر استاي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
اين درد تازه روي نگوئي چه نوبر استدرد کهنت بود برآورد روزگار
اينجا چه جاي غم‌زدگان قلندر استشهري غريب دشمن و ياري غريب حسن
انصاف مي‌دهم که ز انصاف خوش‌تر استگفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
لاف از دمشق بس که ترازوت بي‌زر استاينجا و در دمشق ترازوي عاشقي است
زنجير مي‌گسل که خرد حلقه بر در استاکنون که ديدي آن سر زنجير مشک پاش
هرجا که مشک بيني جوجو برابر استجوجو شدي برابر آن مشک و طرفه نيست
نقب از برون مجوي که دزد اندرون در استاز کس ديت مخواه که خون‌ريز تو تويي
دل را چه جاي عشق و چه پرواي دلبر استخاقاني است و چند هزار آرزوي دل
از جمله تن سپيدي چشمش چه درخور استبيچاره زاغ را که سياه است جمله تن