خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت

شاعر : خاقاني

باز به پيرانه سر، عشق تو از سر گرفتخه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت
عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفتيار درآمد به کوي، شور برآمد ز شهر
حسن تو يک شعله زد، سوخته‌اي درگرفتلعل تو يک خنده زد، مرده دلي زنده کرد
زحمت هستي ما، از ره ما برگرفتتاختن آورد هجر، تيغ بلا آخته
باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفتشير به چنگال عنف، گردن آهو شکست
روح مجرد بماند دامن دل برگرفتصبر و دل و دين ما جمله ز ما بستند