بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آيمت

شاعر : خاقاني

بربند عقد در که کنون دربر آيمتبگشا نقاب رخ که ز ره بر در آيمت
کز بس خروش زارتر از زيور آيمتبنشان خروش زيور و بنشين به بانگ در
پيش از کبوتر آمدن از در درآيمتآمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت
سينه‌کنان چو باز گشاده پر آيمتبربسته زر چهره به پاي کبوترت
نگذاردم رقيب که سوي در آيمتمهتاب‌وار در خزم از روزن آنچنانک
يا از ميان خانه چو ذره درآيمتيا از کنار بام چو سايه درافتمت
من غرق نيل و چشم چو نيلوفر آيمتتا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز
و اينک چو دامن تو همه تن زر آيمترفتم که از پي تو به دامن زر آورم
چون زلف تو به لرزه فکنده سرآيمتاز شرم آنکه نيست ره آورد به ز جان
وانگه چو سگ به لابه بلاکش‌تر آيمتبر خاک نيم‌روي نهم پيش تو چو سگ
پاي سگان کوي تو بوسم گر آيمتبر پايت از سگان کيم من که سر نهم
حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آيمتبيني ز اشک روي که چون پشت آينه
جان بر ميان گداخته چون ساغر آيمتبر بوي آنکه بوي تو جان بخشدم چو مي
من ز آب ديده با نمکي ديگر آيمتروي تو خوان سيم و لبت خوش نمک بود
اندر خزم به بزمت و در بستر آيمتچون ماه سي‌شبه که به خورشيد درخزد
من نعل اسب بندم و چون آذر آيمتتو دود برکني و در آتش نهيم نعل