دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد

شاعر : خاقاني

جان که در زلف تو شد راه به ايمان نبرددل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
گر همه باد شود تخت سليمان نبردعقل کو غاشيه‌ي عشق تو بر دوش گرفت
سر فرو نارد تا افسر سلطان نبردباد کو خاک کف پاي تو را بوسه دهد
تا تو را بيند رضوان غم ايشان نبردگرچه هستند به فردوس بسي خاتونان
که چو حکم تو درآيد ز ميان آن نبرددر ميان دل و دين حاصل عشاق تو چيست
مهره‌ي صابري از بازوي شيران نبردآهوي غمزه‌ي تو دم نزند تا به فريب
عشق نوح است که انديشه‌ي طوفان نبرداشک آن طايفه طوفان دگر گشت وليک
با تو زان لاف زدن گوي ز ميدان نبردهر خسي وصل تو نايافته گر لاف زند
که خدايش به سرچشمه‌ي حيوان نبردغول بر خويشتن از خضر نهد نام چه سود
خاصه‌ي خلوت شه طاعت دربان نبردنيست در حضرت زلف تو مرا باک رقيب
کس دگر کار مرا از سر و سامان نبردتو به حمد الله چون بر سر پيمان مني
هان و هان تات قضا از سر پيمان نبردجمعي از قهر قضا فرقت ما مي‌خواهند
به جوي پاک همه ملکت خاقان نبردجان خاقاني کز ملک وصالت شاد است