دل از آن راحت جان نشکيبد

شاعر : خاقاني

تشنه از آن آب روان نشکيبددل از آن راحت جان نشکيبد
دل از آن جان جهان نشکيبدچکنم هرچه کنم دل کند آنک
کز دلارام چنان نشکيبددل نيارامد و هم معذور است
دل ز خون‌ريز نهان نشکيبدگرچه خون ريزد دل دار نهان
وآنگه از زخم سنان نشکيبدسينه از زخم سنانش ناليد
تا نسوزد ز زيان نشکيبدگرچه پروانه کند عمر زيان
که ز غم نيم زمان نشکيبددل چنان با غم او انس گرفت
من شکيبم، دل و جان نشکيبدچند گوئي که ز وصلش به شکيب
به سحر سگ زفغان نشکيبدمن سگ اويم و نالم به سحر
مي‌زند لاف و از آن نشکيبددل خاقاني از آن يار که نيست
هم ز لافي به زبان نشکيبدچون گدا را نرسد دست به کام