آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد

شاعر : خاقاني

هستي من آب گشت، آب مرا آب شدآتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد
سوخته چون سيم گشت، کشته چو سيماب شداز تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شدسوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شددوش گرفتم به گاز نيمه‌ي دينار تو
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شدشب همه مهتاب و من کردم سربازيي
باک نکردم که صبح آفت نقاب شدهم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
خاصه وفا در جهان گوهر ناياب شداين چه حديث است باز من که و عشق تو چه
عمر سبک پاي گشت، بخت گران خواب شدچيست به ديوان عشق حاصل کارم جز آنک
هرچه شبان پروريد روزي قصاب شدهستي خاقاني است غارت عشق اي دريغ