از گشت چرخ کار به سامان نيافتم

شاعر : خاقاني

وز دور دهر عمر تن آسان نيافتماز گشت چرخ کار به سامان نيافتم
يک رنج بازگوي که من آن نيافتمزين روزگار بي‌بر و گردون کژ نهاد
دردم از آن فزود که درمان نيافتمنطقم از آن گسست که همدم نديده‌ام
تيري چنان گذشت که پيکان نيافتماز قبضه‌ي کمان فلک بر دلم به قهر
جز قرص آفتاب در آن خوان نيافتمخواني نهاد دهر به پيشم ز خوردني
جولان نکرد بخت که ميدان نيافتمبر ابلق اميد نشستم به جد و جهد
يک هم‌نشين سعد چو کيوان نيافتمبر چرخ هفتمين شدم از نحس روزگار
آبم ببرد دهر کز او نان نيافتمپشتم شکست چرخ که رويم نگه نداشت
بسيار جهد کردم و کنعان نيافتمدر مصر انتظار چو يوسف بمانده‌ام
عمرم گذشت و چشمه‌ي حيوان نيافتمگوئي سکندرم ز پي آب زندگي
دردا که زور رستم دستان نيافتمز افراسياب دهر خراب است ملک دل
خاموش از آن شدم که سخندان نيافتمگويا ترم ز بلبل ليکن ز غم چو باز
يک رادمرد خوش‌دل و خندان نيافتمخاقانيا تو غم خور کز جور روزگار
آن يافتم ز تو که ز حسان نيافتمداد سخن دهم که زمانه به رمز گفت