دردي که مرا هست به مرهم نفروشم

شاعر : خاقاني

ور عافيتش صرف دهي هم نفروشمدردي که مرا هست به مرهم نفروشم
من درد نوازنده به مرهم نفروشمبگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
شادي بفروشي تو و من غم نفروشماي خواجه من و تو چه فروشيم به بازار
از راه زبان بر دل همدم نفروشمرازي که چو ناي از لب ياران ستدم من
الا ز ره چشم به محرم نفروشمآري منم آن ناي زبان گم شده کاسرار
تا پيش ز کس دم نخرم دم نفروشمچون ناي شدم سر چو زبان گم شده خواهم
اين نيست به هستي ابد کم نفروشممن نيست شدم نيست شدن مايه‌ي هستي است
کان تيغ به صد تاج سر جم نفروشمکو تيغ که مفتاح نجات است سرم را
زهري که به صد مهره‌ي ارقم نفروشملب خنده زنان زهر سر تيغ کنم نوش
کنرا به بهين حله‌ي آدم نفروشمدستار به سرپوش زنان دادم و حقا
يک تار به صد مغفر رستم نفروشمزان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
پرزي به هزار اطلس معلم نفروشمزين خام که دارد جگر پخته تريزش
حقا که به شش روز مسلم نفروشماين يک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست
يک لحظه فراغت به دو عالم نفروشمگفتي نکني خدمت سلطان، نکنم ني
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشمگويند که خاقاني ندهد به خسان دل
بر پرده‌دران رشته‌ي مريم نفروشمبر کور دلان سوزن عيسي نسپارم