از گلستان وصل نسيمي شنيده‌ام

شاعر : خاقاني

دامن گرفته بر اثر آن دويده‌اماز گلستان وصل نسيمي شنيده‌ام
بي‌واسطه به حضرت خاصش رسيده‌امبي‌بدرقه به کوي وصالش گذشته‌ام
آنجا که اوست هم به پر او پريده‌اماينجا گذاشته پر و بالي که داشته
پيش سراي پرده‌ي او سر بريده‌اماين مرغ آشيان ازل را به تيغ عشق
جل درکشيده پيش در او کشيده‌اموين مرکب سراي بقا را به رغم خصم
آن مي که وعده کرد ز دستش مزيده‌امگاهي لبش گزيده و گاهي به ياد او
خاقاني آن زمان ز زبانش شنيده‌امخود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
اما دريغ چيست که در خواب ديده‌امدر جمله ديدم آنچه ز عشاق کس نديد
در باغ فضل صدر افاضل چريده‌امگوئي که بر جنيبت وهم از ره خيال
از کل کون خدمت او برگزيده‌اموالا جمال دين محمد، محمد آنک
در آستين مريم خاطر دميده‌امجبريل‌وار باد معاني به فر او
اين روي تازگان که به نظم آفريده‌امشک نيست کز سلاله‌ي نثر بلند اوست
از ناوک سخن صف خصمان دريده‌اماي آنکه تا عنان به هواي تو داده‌ام
بر عاديان جهل به عادت بزيده‌امهود هدي توئي و من از تو چو صرصري
خط فراق بر خط شروان کشيده‌امآزرده‌ام ز زخم سگ غرچه لاجرم
پرآبهاست در ره و من سگ گزيده‌امليکن بدان ديار نيابم ز ترس آنک