اي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري

شاعر : خاقاني

رونق آفتاب شد زان رخ هم‌چو مشترياي رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبري
سروي و چون روان شوي شور هزار لشکريماهي و چون عيان شوي شمع هزار مجلسي
کيسه‌ي من ز ناز تو چون لب تو به لاغريطره‌ي تو به رغم من چون شب من به تيرگي
رو که قيامتي است هم زلف تو در سيه‌گريگرچه سپيد کاري است از همه روي کار تو
با همه آب ساختي ز آن همه آبي از ترياز سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
چند به رغم دوستان دشمن خويش پروريهم شکري تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دريابر زيان کار توست، ابر مکن دو چشم من
در خورد آب و افتاب از پي ساز گازرياشک مرا چو روي خود دار عزيز اگر تو را
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطريکنت تعاف نظرة من لحظات مقلتي
پيش خدايگان تو را بيش کند ثناگريسينه‌ي خاقني اگر پاک بشوئي از عنا