زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب

شاعر : خاقاني

خيمه‌ي روحانيان کرد معنبر طنابزد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
شد گره اندر گره حلقه‌ي درع سحابشد گهر اندر گهر صفحه‌ي تيغ سحر
برده کلاه زرش قندز شب را ز تابصبح فنک پوش را ابر زره در قبا
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواببال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
ماه برآمد به صبح چون دم ماهي ز آبصبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
نيزه‌ي اين زر سرخ حلقه‌ي آن سيم نابنيزه کشيد آفتاب حلقه‌ي مه در ربود
از چه سبب چون عرب نيزه کشيد آفتابشب عربي‌وار بود بسته نقابي بنفش
کرده چو اعرابيان بر در کعبه مببر کتف آفتاب باز رداي زر است
ز آخور سنگين طلب توشه‌ي يوم‌الحسابحق تو خاقانيا کعبه تواند شناخت
چون تو شدي مرد دين روي ز کعبه متابمرد بود کعبه جوي طفل بود کعب باز
خود نبود هيچ قطب منقلب از انقلابکعبه که قطب هدي است معتکف است از سکون
آري بر گرد قطب چرخ زند آسيابهست به پيرامنش طوف کنان آسمان
شاه مربع نشين تازي رومي خطابخانه خدايش خداست لاجرمش نام هست