مقتداي نظم و نثرم چون قلم گيرم به دست | | تا به چپ کردي حساب اين فضيلتهاي راست |
گر چه روز آمد به پيشين از همه پيشينيان | | خود قلم گويد کرا اين دست باشد مقتداست |
موي معني ميشکافم دوستان را آگهي است | | بيش و پيشم در سخن داند کسي کو پيشواست |
جزوي از اشعار من سلطان به کف ميداشت باز | | دشمنان را نيز هر موئي بر اين معني گواست |
گفت کاين مداح ما را خاص بايستي دريغ | | مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست |
خاصگان گفتند کاين منت ز خاقاني است بس | | کاين چنين مدحت که ما خوانديم هم ما را رواست |
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امير | | کافرين شاه شروان در کف سلطان ماست |
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست | | جاودان مانده است و اي طغراي اقبال شماست |
شاه تاج يک دو کشور داشت ليک از لفظ من | | شه مرا ناني که داد ار باز ميخواهد رواست |
شه مرا نان داد و من جان دادمش يعني سخن | | تاجدار هفت کشور شد به تاجي کز ثناست |
گنج خانهي هشت خلد و نه فلک دادم بدو | | نان او تخمي است فاني جان من گنج بقاست |
آن قدر دهگانهاي کان پنج دهقان ميدهند | | دادهي او چيست با من پنج خايهي روستاست |
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس | | هم دعا گويانش را دادم که آن مزد دعاست |
آري آري ماه را خورشيد اگر نوري دهد | | شاه خورشيد است و اينک نور داده باز خواست |
طفل ميناليد يعني قرص رنگين کوچک است | | باز خواهد خواست آنک شاه خورشيد سخاست |
بنده با افکندگي مشاطهي جاه شه است | | سگ دويد آن قرص از او بربود و آنک رفت راست |
روغن مصري و مشک تبتي را در دو وقت | | سير با آن گندگي هم ناقد مشک ختاست |
گر به مدحي فرخي هر بيت را بستد دهي | | هم معرف سير باشد هم مزکي گندناست |
صد هزاراست اين فضيلت گر رسد اندر شمار | | در مديح بکر من هر بيت را شهري بهاست |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}