اي نهان داشتگان موي ز سر بگشاييد

شاعر : خاقاني

وز سر موي سر آغوش به زر بگشاييداي نهان داشتگان موي ز سر بگشاييد
تاج لعل از سر و پيرايه ز بر بگشاييداي تذ روان من آن طوق ز غبغب ببريد
آن حلي همچو ستاره به سحر بگشاييدآفتابم گرو شام و شما بسته حلي
سر زنان ندبه کنان جيب گهر بگشاييدشد شکسته کمرم دست برآيد ز جيب
ياره از ساعد و يکدانه ز بر بگشاييدمهره از بازو و معجر ز جبين باز کنيد
عقرب از سنبله‌ي ماه سپر بگشاييدموي بند بزر از موي زره ور ببريد
همه زنار ببنديد و کمر بگشاييدپس به مويي که ببريد ز بيداد فلک
بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشاييدگيسوان بافته چون خوشه چه داريد هنوز
خون به رنگ شفق از چشمه‌ي خور بگشاييدسکه‌ي روي به ناخن بخراشيد چو زر
ز آتشين آب مژه موج شرر بگشاييدبامدادان همه شيون به سر بام بريد
به وفا زمزم خونين ز حجر بگشاييدپس آن کعبه‌ي دل جان چو حجر بگذاريد
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشاييدآنک آن مرکب چوبين که سوارش قمر است
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشاييدآنک آن چشمه‌ي حيوان پس ظلمات مدر
زيور فخر و فراز مصر و مضر بگشاييدآنک آن يوسف احمد خوي من در چه و غار
از سحاب مژه خوناب مطر بگشاييدآنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
سر زرين قلم غاليه خور بگشاييدسرو سيمين قلم زن شد و در وصف رخش
در حصنش به سواران ثغر بگشاييدسرو چون مهر گيا زير زمين حصن گرفت
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشاييدمادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
که شما مشکل اين غم به هنر بگشاييداين همه عجز ز اشکال قدر ممکن نيست
نتوانيد که اشکال قدر بگشاييدعقده‌ي بابليان را بتوانيد گشاد
پيش مادر سر تابوت پسر بگشاييداين توانيد که مادر به فراق پسر است
کفن از روي پسر پيش پدر بگشاييدپدر سوخته در حسرت روي پسر است
در آن باغ به آيين و خطر بگشاييدتا ببيند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
چشم بند امل از چشم بشر بگشاييداز پي ديدن اين داغ که خاقاني راست
گره عجز به انگشت ظفر بگشاييدجاي عجز است و مرا نيست گماني که شما