چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر

شاعر : خاقاني

سيماب آتشين زد در بادبان اخضرچون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر
سيماب شد چو برزد سيماب آتشين سرآن خايه‌هاي زرين از سقف نيم خايه
کو در عمود سيمين دارد ترازوي زرمرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کز نور صبح بينم گنج روان مشهرکوس از چه روي دارد آواز گنج باري
و آن همچو صفر خالي و آوازه‌ي مزوراين گنج صرف دارد و آواز در ميان نه
خياط بهر سحرش برداشته مدورمه در هواي بابل چون يک قواره توزي
گر نه از آن قواره نيمي کنند کمتريارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
نان سپيد او مه، نان ريزهاش اخترچرخ سياه کاسه خوان ساخت شبروان را
افتاد قرص سيمين اندر دهان خاورچون پخت نان زرين اندر تنور مشرق
يا قوم اطعموني آوازش آمد از برکوس شکم تهي را بود آرزوي آن نان
اجري است آن دو نانش ز انعام شاه کشورمانا که هست گردون دروازه بان در بند
ادريس ريزه خوارش و ارواح ميده آوردرگاه سيف دين را نقد است خوان رضوان