عشق بهين گوهري است، گوهر دل کان او

شاعر : خاقاني

دل عجمي صورتي است عشق زبان دانعشق بهين گوهري است، گوهر دل کان او
اينکه به دست چپ است داغگه ران اوخاصگي دستراست بر در وحدت دل است
هست به بازار غيب آينه گردان اوتا نکني زنگ خورد آينه‌ي دل که عشق
جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان اوعقل جگر تفته‌اي است، همت خشک آخوري است
ليک نه در دايره است نقطه‌ي پنهان اواز خط هستي نخست نقطه‌ي دل زاد و بس
کمتر پروانه‌است دهر ز ديوان اورهرو دل ايمن است از رصد دهر از آنک
دخل ابد عشر او فيض ابد کان اودل به رصد گاه دهر بيش بها گوهري است
تاز گل آيد برون گوهر رخشان اوليک ز بيم رصد در گلش آلوده‌اند
دهر لگد کوب گشت از تک جولان اودل چو فرو کوفت پاي بر سر نطع وجود
کتش بازي کند شير نيستان اونيست ازين آب و خاک ز آب و هوائي است دل
هم تو مطرا کنان پوشش ايوان اواي شده از دست تو حله‌ي دل شاخ شاخ
قفل زر افکنده‌اي بر در زندان اويوسفي آورده‌اي در بن زندان و پس
پس پر طاووس را کرده مگس ران اوحوروشي را چو مور زير لگد کشته‌اي
رخش به هراي زر منتظر ران اوخوش نبود شاه را اسب گلين زير ران
چونکه به پايان رسد هفت بيابان اودل که کنون بيدق است باش که فرزين شود
کز سر آن شمه خاست جنبش ايمان اوشمه‌اي از سر دل حاصل خاقاني است