اي در دل سودائيان، از غمزه غوغا داشته

شاعر : خاقاني

من کشته‌ي غوغائيان، دل مست سودا داشتهاي در دل سودائيان، از غمزه غوغا داشته
در آتش موسي لبت، باد مسيحا داشتهجان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
من خاک آن خاکم همين بوسي تمنا داشتهدلهاي خون‌آلود بين، بر خاک راهت بوسه چين
گوئي به ميدان درهمي، کو رخش تنها داشتهگوئي به مجلس هردمي کو مست من، ها عالمي
سگ را ز دم طوق است و من آن قد يکتا داشتههستم سگت اي چه ذقن زنجيرم آن مشکين رسن
اي زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشتهزان زلف هاروتي‌نشان لرزان ترم از زهره دان
چون لاله مشکين خالها گل‌برگ رعنا داشتهتو گل‌رخي من سالها پاشيده بر گل مالها
عمري به ميگون لب مرا سرمست و شيدا داشتهشمعي ولي هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
ز آن چشم بيمار از نظر چشم مداوا داشتهدر حال خاقاني نگر، بيمار آن خندان شکر
مهر شفا در پنج گه از شاه دنيا داشتهتو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
ديد آتشين هفت اژدها در پرده ماوا داشتهخاقان اکبر کز دها بگشاد نيلي پرده‌ها
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشتهاز خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ريخت خون
صد ساله ره ز آنسوترش جاي تماشا داشتهبل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش