منه مهره کز راست بازان معني

شاعر : خاقاني

در اين تخته نرد آشنائي نيابيمنه مهره کز راست بازان معني
به همت مششدر گشائي نيابيهمه عاجز شش در و مهره در کف
که دل را بيشي هوائي نيابياگر کم زني هم به کم باش راضي
چو يک نقش خواهي دغائي نيابيدغا در سه شش بيش بيني ز ياران
وفا و کرم هيچ جائي نيابياگر ثلثي از ربع مسکون بجوئي
که سازنده‌تر زين دوائي نيابيعقاقير صحراي دلهاست اين دو
جز از فيض قدسي نمائي نيابيدو بر گند بر يک شجر ليکن آن را
در اين هفت دکان گيائي نيابيازين دو عقاقير صحراي دلها
کز اين ساعيان جز جفائي نيابيوفا باري از داعي حق طلب کن
حقوق کرم را ادائي نيابيکرم هم ز درگاه حق جوي کز کس
ز داروي ترسا شفائي نيابيدم عيسوي جوي کسيب جان را
ز صاع ليمان عطائي نيابيدر يوسفي زن که کنعان دل را
که بر خوان دونان صلائي نيابيببر بيخ آمال تا دل نرنجد
ابا بيني ار خود ابائي نيابيخرد را چه گوئي که بر خوان دو نان
بصر بسته‌ي توتيائي نيابيچو شل کرده باشي رگ آب ديده
که برخوان چنان خوش لقائي نيابيچو گرگ اجري از پهلوي زاغ کم خور
که هم‌کاسه الا همائي نيابيفرشته شو ارنه پري باش باري
چنان کن که از کس جزائي نيابينکوئي مجو از کس و پس نکوئي
که بالاي آن در فزائي نيابيجزاي نکوئي است نام نکوئي
که از طشت زر سربهائي نيابيتن شمع را روشني سربها بس
اگر سيم مزد از سقائي نيابينه خاکي که بيرون نياري وديعت
غذا کم پزي گر غذائي نيابينه نيز آتشي کز سر خام طمعي
اگر چون شکر دل‌ربائي نيابينه عودي که خوش دم بسوزي چو عاشق
که چون خاک عبرت فزائي نيابياسيران خاکند اميران اول
نبيره نبيني، نيائي نيابيبه کم مدت از تاج داران اکنون
سرش رفت جز پادشائي نيابيگداي مجرد صفت را که روزي
کله گم شود جز گدائي نيابيولي پادشه را که يک لحظه از سر
ز خسرو شدن جز فنائي نيابيگرفتم فنا خسروي نقش اول
کياني کيان بي و بائي نيابيوگر نيز کيخسروي آخر آخر
وزين شوره مردم گيائي نيابيازين شير سگ خورده شيري نبيني
ز ريم آهن اقليميائي نيابيازين ريمن آيد کرم؟ ني نيايد
به نزديک دور از خدائي نيابيمجوي از جهان مردمي، کاين امانت
ز دندان هيچ اژدهائي نيابينداني که ترياک چشم گوزنان
از آن آتش انس و سنائي نيابياگر کرم شب تاب آتش نمايد
به آخر سحاب سخائي نيابيز دو نان که برق سرابند از اول
ازين دادگرتر قضائي نيابيقضات از در ظالمان کرد فارغ
که از مرغ خانه نوائي نيابيتو ويک تنه غربت و وحش صحرا
بجز سوزنش رشته‌ي تائي نيابيچو عيسي که غربت کند سوي بالا
که جم را به مور اقتدائي نيابيتو چون نام چوئي ز نان جوي بگسل
که آن همت از کهربائي نيابيببين همت سنگ آهن‌ربا را
ز کبريت هم کبريائي نيابياگر کبريا بيني از نار شايد
که چون او معاني سرائي نيابيز خاقاني اين منطق الطير بشنو
جهان را سليمان لوائي نيابيلسان الطيور از دمش يابي ارچه
که ناقد بجز ژاژخائي نيابيسخن‌هاش موزون عيار آمد آوخ
بجز سير يا گندنائي نيابيبلي ناقد مشک يا دهن مصري
که جز بارک الله صدائي نيابيگر اين فصل بر کوه خواني همانا
که از زخم خارش عنائي نيابيبهاري است خوش چون گل نخل بندان
مجوي اهل کامروز جائي نيابيدر اين منزل اهل وفائي نيابي
که جز عذر زادنش رائي نيابيعجوز جهان در نکاح فلک شد
بجز نار بنت الزنائي نيابيبلي در زناشوئي سنگ و آهن
جز از دست هر خاکپائي نيابياگر کيمياي وفا جستا خواهي
پس از خاک به کيميائي نيابيدمي خاکپائي تو را مس کند زر
کزين خوشتر آب و هوائي نيابينفس عنبرين دار و آه آتشين زن
کزين تيزتر آسيائي نيابيبه آب خرد سنگ فطرت بگردان
وراي خرد ده کيائي نيابيدر اين هفت ده زير و نه شهر بالا
به از دل در او کد خدائي نيابيوليکن به نه شهر اگر خانه سازي
بجز هفت ده روستائي نيابيچه بايد به شهري تنشستن که آنجا
علف‌خانه‌ي چارپايي نيابيهمه شهر و ده گر براندازي الا
به روزش سکندر دهائي نيابيبه شب شهر غوغاي ياجوج گيرد
که از هندي آهن بنائي نيابيزني رومي آيد کند کاغذين سد
که سد زنان را بقائي نيابيهمه شهر ياجوج گيرد دگر شب
که اينجاش آب و چرائي نيابيبرون ران ازين شهر و ده رخش همت
جز اين سدرة المنتهائي نيابيبه همت وراي خرد شو که دل را
بجز استقامت عصائي نيابيبه دل به رجوع تو کان پير دين را
عصا جز خط استوائي نيابيفلک هم دو تا پشت پيري است کورا
که جز صادق ابن الذکائي نيابدلت آفتابي کز او صدق زايد
ز دل راستگوتر گوائي نيابيبه صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
اگر کژ شود هم خطائي نيابيالف راست صورت صواب است ليکن
بجز راستش مقتدائي نيابينه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
همه روي بيني قفائي نيابيز دل شاهدي ساز کو را چو کعبه
کم از مروه‌اي يا صفائي نيابيچو دل کعبه کردي سر هر دو زانو
برون ران کز اين به وغائي نيابيبرو پيل پندار از کعبه‌ي دل
تهي کن کز اين به غزائي نيابيبيا کعبه‌ي عزت دل ز عزي
به از دير حاجت روائي نيابيگر از کعبه در دير صادق دل آيي
به کعبه قبول دعائي نيابيور از دير زي کعبه بي‌صدق پويي
ز داعي غم مرحبائي نيابيرفيق طرب را وداعي کن ار نه
بجز پرده‌ي دل وطائي نيابيدر اين جايگه غم مقيم است کورا
که اينجا ربيع رجائي نيابيبه ديماه خوف آتش غم سپر کن
دوا به ز قلب شتائي نيابيچو سرسام سرد است قلب شتا را
جز از صيقل غم جلائي نيابيبه غم دل بنه کاينه‌ي خاطرت را
که بهتر ز غم غم زدائي نيابيغم دين زدايد غم دنيي از تو
ز هر مرغ ملک سبائي نيابيوليکن ز هر غم مجوي انس زيرا