دير خبر يافتي که يار تو گم شد

شاعر : خاقاني

جام جم از دست اختيار تو گم شددير خبر يافتي که يار تو گم شد
آن مه نو جوي کز ديار تو گم شدخيز دلا شمع برکن از تف سينه
آن ورق از دفتر شمار تو گم شدحاصل عمر تو بود يک ورق کام
کينه‌ي آرزو نگار تو گم شدنقش رخ آرزو به روي که بيني
راز برون ده که رازدار تو گم شداز ره چشم و دهان به اشک و به ناله
ميوه‌ي جان از شکوفه‌زار تو گم شدچشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
مردم چشم تو از کنار تو گم شدچشم بد مردمت رسيد که ناگاه
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شدنوبت شادي گذشت بر در اميد
هر سر مويت که آه يار تو گم شدهر بن مويت غمي و ناله کنان است
نيست خبر کان طبيب کار تو گم شدزخم کنون يافتي ز درد هنوزت
کانکه ز عمر است يادگار تو گم شدمنت گيتي مبر به يک دو نفس عمر
بيم رصد چون بري که بار تو گم شدبار سبو چون کشي که آب تو بگذشت
روز به شب کن که روزگار تو گم شدخون خور خاقانيا مخور غم روزي