صورت نمي‌بندد مرا کان شوخ پيمان نشکند

شاعر : خاقاني

کام من اندر دل شکست اميد در جان نشکندصورت نمي‌بندد مرا کان شوخ پيمان نشکند
گر شحنه‌ي بدگوي او در حلقم افغان نشکنداز خام کاري خوي او افغان کنم در کوي او
گر رنج من ياد آيدش عهد من آسان نشکندگفتار من باد آيدش، خون ريختن داد آيدش
داني که دانم اين قدر کز موم سندان نشکندتا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
هم راضيم گر در دلم سرهاي پيکان نشکندزد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد يک سر دلم
کان کو به جان گوهر خرد حالي به دندان نشکندآن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
آري سپاه کافران جز شاه شروان نشکندزان غمزه‌ي کافر نشان اي شاه شروان الامان
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکندخاقاني ار خود سنجر است در پيش زلفش چاکر است