امن جستي مجوي خاقاني

شاعر : خاقاني

کاين مراد از جهان نخواهي يافتامن جستي مجوي خاقاني
کيمياي امان نخواهي يافتاندر افلاس خانه‌ي گيتي
دم همي داد و حريفي مي‌جستحوري از کوفه به کوري ز عجم
کو حريف تو به بوي زر توستگفتم اي کور دم حور مخور
ور خوري اين مثلش گوي نخستهان و هان تا ز خري دم نخوري
خر بخنديد و شد از قهقهه سستکه خري را به عروسي خواندند
مطربي نيز ندانم به درستگفت من رقص ندانم به سزا
کاب نيکو کشم و هيزم چستبهر حمالي خوانند مرا
ميلشان جز به سربلندي نيستمهتر قاليان و نور مرند
که مرا طبع کژ پسندي نيستدو کريمند راست بايد گفت
کارشان جز شکسته بندي نيستهر کجا دل شکسته‌اي بينند
نيست، در دل مرا نژندي نيستليک چون طالعم به صحبتشان
عافيت هست و دردمندي نيستچون مهذب مراست وان دو نه‌اند
شايد ار قالي مرندي نيستچون مرا سندس است و استبرق
کز ابر خاطرش خورشيد برق استمن آن خاقاني دريا ضميرم
شعارم صدق و آئين تو زرق استدبيري را توئي هم حرفتم ليک
هم از جلاد تا فصاد فرق استاگرچه هر دو خون ريزند ليکن
گر کريمي و معاشر مده اين چار ز دستچار چيز است خوش آمد دل خاقاني را
باده نوشيدن و بوسيدن معشوقه‌ي مستمال پاشيدن و پوشيدن اسرار کسان
نه آنکه از پي هجران ميهمان بگريستنه معن زائده دانم نه حاتم طائي
کزان سپس نه به چشم هوان به من نگريستنکرد با من ازين ناکسان کس احساني
نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر استگرچه خاقاني از اصحاب فروتر بنشست
در تن دايره هرچا که نشيني صدر استصدر تو دايره‌ي جاه و جلال است مقيم