دو گهر دان پيمبري و کرم

شاعر : خاقاني

زاده از کان کاينات بهمدو گهر دان پيمبري و کرم
هر دو را افتاب نور قدمهر دو را کوهسار مغز بشر
بيخ پيغمبري و شاخ کرمز آفرينش درخت انسي راست
شاخ رادي به تيغ کرد قلمدهر بيخ پيمبري بگسست
نه نبي خود بزايد از عالمنه پيمبر بزاد از کيهان
ندمد صبح رادمردي همبس که روز پيمبري که گذشت
بست گردون در فتوت همحکم حق تا در نبوت بست
راد مردي برفت باز عدمنه نه گرچه پيمبري شد ختم
آفتاب کرم در اوج هممکاشکارا چو روز مي‌بيني
اهل همت کراست ز اهل عجمآفتاب کرم کجاست به ري
کند احيا چو عيسي مريمسروري دارد آنکه قالب جود
کوست سردار گوهر آدمگوهر تاج ملک، تاج الدين
تشنه‌ي آب دست او زمزمحاسد خاک پاي او کعبه
قلمش سر بهاي خاتم جمکرمش چشمه سار مشرب خضر
هست دندانه چو لب خاتمسر تيغ و زبانه‌ي قلمش
هيچ‌گونه ريا نمي‌بينمبه خدائي که در خدائي او
زندگاني روا نمي‌بينمکه مرا بي‌لقاي مجلس تو
چکنم لب به بدي نگشايمخواجه بر من در نيک دربست
تا به بد گفتن او پيش آيمنيک بد گفتن من پيشه گرفت
من سگ‌جان لب پاک آلايمحاش لله که به بد گفتن کس
من از آن بيشترش بستايمهرچه او بيشترم بنکوهد
من نکو گويم و آن را شايماو بدي گويد و او را شايد
من بدو گوهر خود بنمايماو به من جوهر خود بنموده است
هيچ شافي جواب نشنيدماز عزيزان سال دل کردم
معني دل به خواب نشنيدمجز دو حرف نبشته صورت دل
ليک يک جنس‌ياب نشنيدمديدم آري هزار جنس طلب
وعده‌ي فتح باب نشنيدمکشت اميد زرد ديدم ليک
زين خراس خراب نشنيدميک خروش خروس صبح کرم
خبر آفتاب نشنيدمعشوه‌ي صبح کاذب است کز او
جز دروغ سراب نشنيدمهرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جوش جيش سحاب نشنيدمخنجر برق و کوس رعد بسي است
نام اخلاص ناب نشنيدمهمه عالم گرفت ننگ نفاق
راست از هيچ باب نشنيدمهمه مردم دروغ زن ديدم
يک خطا در خطاب نشنيدمسيبوي گفت من به معني نحو
که ز يک کس صواب نشنيدممن به معني صدق مي‌گويم
ليک ازو بانگ آب نشنيدمجوي اميد رفت خاقاني