دبيران را منم استاد و ميران را منم قدوه

شاعر : خاقاني

مرا هم قدوه هم استاد عز الدين بوعمراندبيران را منم استاد و ميران را منم قدوه
مرا آن دم سوي جان داد عز الدين بوعمراندمي کز روح قدس آمد سوي جان بنت عمران را
مرا بحري ز دل بگشاد عز الدين بوعمرانوگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگي
ملک خلق و بشر بنياد عز الدين بوعمرانبشر گفتي ملک گردد بلي گردد بدو بنگر
ز آب چشمه‌ي جان زاد عز الدين بوعمراناگر ز اصلاب اسلافند زاده هر يکي بنگر
ز آب و خاک و نار و باد عز الدين بوعمرانبه لطف و علم و حلم و عزم مستغني است پنداري
کليمي بين چو خضر آزاد عز الدين بوعمراندر آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بيضا کف
رياست‌دار دين آباد عز الدين بوعمرانامام الامه صدر السنه محي المله سيف الحق
که امت را رسد فرياد عز الدين بوعمرانمحمد نطق و نعمان لفظ و احمد راي و مالک دم
کند تبريز را بغداد عز الدين بوعمرانبه دل درياي بصره است و به کف دجله و زين هر دو
نمايد شير انسي زاد عز الدين بوعمرانبيان ثعلبي راند هم از تفسير خرگوشي
که تاييد ابد بيناد عز الدين بوعمراناجازت خواهم از کلکش بدان تفسير اگر بيند
که آرد هم شفا هم داد عز الدين بوعمرانجهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
سر افراز جهان افتاد عز الدين بوعمرانبدين يک قطعه ده بيت کارزد صدهزار آخر
قوي شاخ و قوي بر باد عز الدين بوعمرانمن آن گويم که تا رويد زمين را بيخ بوزيدان
در وي شدن همان و برون آمدن همانبر اصفهان گذشتن من بود يک زمان
چون صدر غايب است چه کرمان چه اصفهاناز بهر صدر خواستمي اصفهان کنون
بي‌آفتاب چشم چه بيند در آسمانچشم آسمان به واسطه‌ي آفتاب ديد