اسمي است شريف و معنيي دون | | قسم تو رياست از رياست |
سقا بودي چو ... از اول | | چون ... رئيس گشتي اکنون |
چون ... نهي کلاه اطلس | | چون ... پوشي قباي اکسون |
خونت به گلو رساد چون ... | | رويت به قفا گشاد چون ... |
کاندر همه عالم چه به اي سام نريمان | | يک روز بپرسيد منوچهر ز سالار |
گفتار حکيمان به و کردار نريمان | | او داد جوابش که در اين عالم فاني |
که مي و بنگ نگيرم پس از اين | | لوريي گفت مرا در عرفات |
عادت زنگ نگيرم پس از اين | | گرچه زنگي لقبم بهر نشاط |
مي گلرنگ نگيرم پس از اين | | تو گوا باش که چو کردم حج |
شاخ هر شنگ نگيرم پس از اين | | توبه چون بيخ فرو برد به دل |
پاي سرهنگ نگيرم پس از اين | | دست سلطان خرد بوسه زدم |
ظلمت ننگ نگيرم پس از اين | | نامور تيغم با جوهر نور |
تا دگر زنگ نگيرم پس از اين | | صيقل عقل جلا داد مرا |
در برش تنگ نگيرم پس از اين | | شاهد دوست کش افتاد جهان |
زلف در چنگ نگيرم پس از اين | | ناخن چنگ گرفتم که دگر |
گيسوي چنگ نگيرم پس از اين | | چنگ چون در رسن کعبه زدم |
همه ز غمزه خدنگ آخته به کينهي من | | منم که همچو کمان دستمال ترکانم |
نهيب رنج عرب ميکند به سينهي من | | خدنگ غمزهي ترکان نکرد با دلم آنک |
که نيست در عجم امروز کس قرينهي من | | اگر نه کعبه بدي، در عرب چکار مرا |
در حال او به عين عنايت نگاه کن | | يارب ز حال محنت خاقاني آگهي |
يا خط عمر بيخطرش را سياه کن | | يا روز بخت بيهنرش را سپيد دار |
دريغ حاصل من بود و درد حصهي من | | شب رحيل چو کردم وداع شروان را |
ارس بناليد از درد حال و قصهي من | | شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس |
خروش سينهي من داشت جوش غصهي من | | به تيزي دم من بود و پري غم من |
اصدقا را بود در نزديکي آرايش ز من | | تا ز شروان دورم اعدا راست آسايش چنانک |
در حضور آرايش و در غيبت آسايش ز من | | چون ببيني زين دو معني آفتابم زانکه هست |
براي چيست؟ نداني براي کينهي من | | کمين گشادن دهر و کمان کشيدن چرخ |
هزار چشمه چو ريماهن است سينهي من | | ز نوک ناوک اين ريمن خماهن فام |
چو گم کند به کف آرد دگر قرينهي من | | من آفتابم سايه نيم که گم کندم |
که سرنگون چو کمانه کند سفينهي من | | نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم |
که بگذرد فلک و نگذرد خزينهي من | | اگر قناعت مال است گنج فقر منم |
خراج هر دو جهان يک شبه هزينهي من | | به دخل و خرج دلم بين بدان درست که هست |
که حسبي الله نقش است بر نگينهي من | | چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب |
که جام جم کند ايام از آبگينهي من | | چو آبگينه دلي بشکنم به سنگ طمع |
نکوبد آهن سرد طمع گزينهي من | | به کلبتينم اگر سر جدا کني چون شمع |
که هيچ خوشه نگردد براي چينهي من | | هماي همت خاقاني سخن رانم |
نه فلک يک جوان نديده چو من | | نيست سالم دو ده ولي به سخن |
فضل بيدولت اسم بيمعني است | | ليکن ار فضل هست، دولت نيست |
چه توان کرد؟ الجنون فنون | | گرچه طعنم زنند مشتي دون |
طعنهشان خود به عکس باز شود | | کين نجويم گر آن دراز شود |
کز صدا باز گويد آنچه شنود | | کان صفت کوه را تواند بود |
جز گران جاني و سبکساري | | آن صدا را تو زو چه پنداري |
باري آسودهاند عالميان | | ز آل غانم اگرچه نفعي نيست |
کار عالم به دست غانميان | | واي بر عالم ار فکندي حق |
از ملايک نهد نه ز آدميان | | وقت آن کز نسب نهد خود را |
پس درآيد سگ سيه ز ميان | | اول از شير سرخ لاف زند |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}