قسم تو رياست از رياست

شاعر : خاقاني

اسمي است شريف و معنيي دونقسم تو رياست از رياست
سقا بودي چو ... از اولچون ... رئيس گشتي اکنون
چون ... نهي کلاه اطلسچون ... پوشي قباي اکسون
خونت به گلو رساد چون ...رويت به قفا گشاد چون ...
کاندر همه عالم چه به اي سام نريمانيک روز بپرسيد منوچهر ز سالار
گفتار حکيمان به و کردار نريماناو داد جوابش که در اين عالم فاني
که مي و بنگ نگيرم پس از اينلوريي گفت مرا در عرفات
عادت زنگ نگيرم پس از اينگرچه زنگي لقبم بهر نشاط
مي گلرنگ نگيرم پس از اينتو گوا باش که چو کردم حج
شاخ هر شنگ نگيرم پس از اينتوبه چون بيخ فرو برد به دل
پاي سرهنگ نگيرم پس از ايندست سلطان خرد بوسه زدم
ظلمت ننگ نگيرم پس از ايننامور تيغم با جوهر نور
تا دگر زنگ نگيرم پس از اينصيقل عقل جلا داد مرا
در برش تنگ نگيرم پس از اينشاهد دوست کش افتاد جهان
زلف در چنگ نگيرم پس از اينناخن چنگ گرفتم که دگر
گيسوي چنگ نگيرم پس از اينچنگ چون در رسن کعبه زدم
همه ز غمزه خدنگ آخته به کينه‌ي منمنم که همچو کمان دستمال ترکانم
نهيب رنج عرب مي‌کند به سينه‌ي منخدنگ غمزه‌ي ترکان نکرد با دلم آنک
که نيست در عجم امروز کس قرينه‌ي مناگر نه کعبه بدي، در عرب چکار مرا
در حال او به عين عنايت نگاه کنيارب ز حال محنت خاقاني آگهي
يا خط عمر بي‌خطرش را سياه کنيا روز بخت بي‌هنرش را سپيد دار
دريغ حاصل من بود و درد حصه‌ي منشب رحيل چو کردم وداع شروان را
ارس بناليد از درد حال و قصه‌ي منشدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس
خروش سينه‌ي من داشت جوش غصه‌ي منبه تيزي دم من بود و پري غم من
اصدقا را بود در نزديکي آرايش ز منتا ز شروان دورم اعدا راست آسايش چنانک
در حضور آرايش و در غيبت آسايش ز منچون ببيني زين دو معني آفتابم زانکه هست
براي چيست؟ نداني براي کينه‌ي منکمين گشادن دهر و کمان کشيدن چرخ
هزار چشمه چو ريماهن است سينه‌ي منز نوک ناوک اين ريمن خماهن فام
چو گم کند به کف آرد دگر قرينه‌ي منمن آفتابم سايه نيم که گم کندم
که سرنگون چو کمانه کند سفينه‌ي مننه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که بگذرد فلک و نگذرد خزينه‌ي مناگر قناعت مال است گنج فقر منم
خراج هر دو جهان يک شبه هزينه‌ي منبه دخل و خرج دلم بين بدان درست که هست
که حسبي الله نقش است بر نگينه‌ي منچو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که جام جم کند ايام از آبگينه‌ي منچو آبگينه دلي بشکنم به سنگ طمع
نکوبد آهن سرد طمع گزينه‌ي منبه کلبتينم اگر سر جدا کني چون شمع
که هيچ خوشه نگردد براي چينه‌ي منهماي همت خاقاني سخن رانم
نه فلک يک جوان نديده چو مننيست سالم دو ده ولي به سخن
فضل بي‌دولت اسم بي‌معني استليکن ار فضل هست، دولت نيست
چه توان کرد؟ الجنون فنونگرچه طعنم زنند مشتي دون
طعنه‌شان خود به عکس باز شودکين نجويم گر آن دراز شود
کز صدا باز گويد آنچه شنودکان صفت کوه را تواند بود
جز گران جاني و سبکساريآن صدا را تو زو چه پنداري
باري آسوده‌اند عالميانز آل غانم اگرچه نفعي نيست
کار عالم به دست غانميانواي بر عالم ار فکندي حق
از ملايک نهد نه ز آدميانوقت آن کز نسب نهد خود را
پس درآيد سگ سيه ز مياناول از شير سرخ لاف زند