حصن شما خيش حرم کعبه سراي تازه بين | | قلعهي گلستان شه قلهي بوقبيس دان |
همره رخش و دل دلش فتح و غزاي راستين | | رستم کيقباد فر حيدر مصطفي ظفر |
بر سر خوانچهي طرب مرغ صلاي نو زند | | بر ره قول کاسهگر نواي نو زند |
جان قدح به صد زبان لاف صفاي نو زند | | مرغ قنينه چون زبان در دهن قدح کند |
ساحل خاک را ز در موج عطاي نو زند | | طاس چو بحر بصره بين جزر و مدش به جرعهاي |
خاصه که ساز عاشقان حور لقاي نو زند | | بزم چو هشت باغ بين باده چهار جوي دان |
قاضي لشکر مغان حد جفاي نو زند | | سنگ به لشکر افکند منهي عقل و آخرش |
لاجرمش صفير خوش چنگ سراي نو زند | | و آن مي عقل دزد هم نقب زند سراي غم |
چون تن زاهدان کز او بوي رياي نو زند | | چنگ بريشمين سلب کرده پلاس دامنش |
زاغ که بلبلي کند طرفه نواي نو زند | | ناي چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان |
نبضشناس بر رگش نيش عناي نو زند | | دست رباب را مجس تيز و ضعيف و هر نفس |
ني به دهان بي زبان دم ز هواي نو زند | | بربط اگر دم از هوا زد به زبان بيدهان |
ماه دو تا سبو کشد زهره ستاي نو زند | | چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را |
بر پسر سبکتکين هند گشاي راستين | | شاه خزر گشاي را هند و خزر شرف دهد |
ز آتش و مي بهار و گل زاده براي زندگي | | جام و تنوره بين به هم باغ و سراي زندگي |
عکس دو آفتاب را نورفزاي زندگي | | بر در درج خط قدح از افق تنوره بين |
لعل در اين و زر در آن، کيسهگشاي زندگي | | حجرهي آهنين نگر، حقهي آبگينه بين |
نقش پري به شيشه بين سحرنماي زندگي | | جام پري در آهن است از همه طرفهتر ولي |
کرده چو سطح آسمان خط سراي زندگي | | دائرهي تنوره بين ريخته نقطههاي زر |
باز سپيد روز بين بسته قباي زندگي | | شبه سپيد باز بين بر سر کوه پر طلا |
عالم دردمند را کرده دواي زندگي | | قطره و ميغ تيره بين شيره سفيد و تخمه کان |
وز بره خوان نو نهد بهر نواي زندگي | | سال نو است و قرص خور خوانچهي ماهي افکند |
چشمهي خور به حوت بين وقت صفاي زندگي | | تابهي زر نديدهاي بر سر ماهي آمده |
ديمه روس طبع را کشته به پاي زندگي | | ابر چو پيل هندوان آمد و باد پيلبان |
خاک ز جمرهي سوم کرده قضاي زندگي | | روز يکم ز سال نو جشن سکندر دوم |
بيظلمات چشمه بين زاده ز راي راستين | | شاه سکندر هدي، چشمهي خضر راي او |
خانهي جان به چار حد وقف هواي روي تو | | اي به هزار جان دلم مست وفاي روي تو |
ديده بدوزم از جهان بهر وفاي روي تو | | رشتهي جان برون کشم هر مژه سوزني کنم |
کافرم ار طلب کنم کعبه به جاي روي تو | | تا چو کبوتران مرا بام تو نقش ديده شد |
آينه کردم اشک را خاص براي روي تو | | گرچه چو پشت آينه حلقه به گوش تو شدم |
هر دو به مهر کردهام بهر رضاي روي تو | | از همه تا همه مرا نيم دل است و يک نفس |
قفل خزينه ساختم دستگشاي روي تو | | قفل به سينه برزدم کوست خزينهي غمت |
روي بتان قفا شود پيش صفاي روي تو | | غمزه زنان چو بگذري سنبله موي و مه قفا |
عمر فشان همي دود جان به قفاي روي تو | | چون به قفاي جان دود عمر به پاي روز وشب |
يوسف عهدي و جهان نيم بهاي روي تو | | هر که نظارهي تو شد دست بريده ميشود |
بر دل او به نيم جو باد بقاي روي تو | | هستي خاقني اگر نيست شد از تو جو به جو |
چون به زبان من رود مدح و ثناي روي تو | | سمع خدايگان شود چون دهن تو گنج در |
از خلفاي سلطنت تا خلفاي راستين | | پانصد هجرت از جهان هيچ ملک چنو نزاد |
خود نرسد به هر سري تيغ جفاي چون تويي | | نيست به پاي چون مني راه هواي چون تويي |
کي رسد آن خرابه را قفل وفاي چون تويي | | دل چه سگ است تا بر او قفل وفاي تو زنم |
وان من است خشک جان بوسه بهاي چون تويي | | بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن |
کي شودي لبم محک از کف پاي چون تويي | | گر چه چراغ در دهن زر عيار دارمي |
تا به خراج ري زنم لاف عطاي چون تويي | | گه گه اگر زکات لب بوسه دهي به بنده ده |
خود به فدا چنين شود مرد براي چون تويي | | همچو سپند پيش تو سوزم و رقص ميکنم |
خود به دلم گذر کند غم به بقاي چون تويي | | گفتي اگرچه خستهاي غم مخور اين سخن سزد |
گربهي شيردل نگر لقمه رباي چون تويي | | با همه خستگي دلم بوسه ربايد از لبت |
نشکند از شکستگان قدر هواي چون تويي | | نوبهي خواجگي زنم بهر هواي تو مگر |
فرق مکن دو قبله دان جام و صفاي صبحدم | | جام ز مي دو قله کن خاص براي صبحدم |
کتش و مشک زد به هم نافهگشاي صبحدم | | بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشاي خون |
جرعه چنان که برچکد خون به قفاي صبحدم | | جام چو دور آسمان درده و زمين فشان |
پري آن قرابه ده جرعه براي صبحدم | | چرخ قرابهي تهي است پارهي خاک در ميان |
خنده بهار عيش دان، سرفه نواي صبحدم | | حلق و لب قنينه بين سرفهکنان و خنده زن |
اين همه بوي چون دهد مي به هواي صبحدم | | ساقي اگر نه سيب تر بر سر آتش افکند |
ماه نو و شفق نگر نور فزاي صبحدم | | صورت جام و باده بين معجز دست ساقيان |
هيچ نهنگ بحرکش نيست سزاي صبحدم | | باده به گوش ماهيي بيش مده که در جهان |
جامه دران گرفت کوه، اينت وفاي صبحدم | | صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل |
از لگد براق جم، مرد بقاي صبحدم | | شمع که در عنان شب زردهي بش سياه بود |
داد حلي اختران نعل بهاي صبحدم | | موکب صبح را فلک ديد رکابدار شه |
داد ده ظفر ستان، ملک خداي راستين | | شاه معظم اخستان شهر گشاي راستين |
زخمه زنان بزم را ساز و نواي تازه بين | | رطل کشان صبح را نزل و نواي تازه بين |
باد برآبگون صدف غاليهساي تازه بين | | رنگ بشد ز مشک شب بوي نماند لاجرم |
چون دم مشک و عود تر عطر فزاي تازه بين | | بيد بسوز و باده کن راوق و لعل باده را |
عشرت زنگيانه را برگ و نواي تازه بين | | سوخته بيد و بادهبين رومي و هندويي بهم |
بر در عدهدار خم قفل گشاي تازه بين | | نافهي چين کليد زد صبح و کليد عيش را |
عقل صلاح کوش را مست هواي تازه بين | | ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد |
شاهد توست جام مي زو تو هواي تازه بين | | شاهد روز کز هوا غاليهگون غلاله شد |
ز آن سوي خيمهي فلک خم زن و جاي تازه بين | | نيست جهان تنگ را جاي طرب که دم زني |
بگذر از اين پل کهن آب وفاي تازه بين | | زير پل فلک مجوي آب وفا ز جوي کس |
بر در شاه جم نگين، تحفه دعاي تازه بين | | لهجهي راوي مرا منطق طير در زبان |
کوست دلي و نيم جان روي نماي چون تويي | | بر سر خاقاني اگر دست فرو کني سزد |
کم ز خراج اين دوده نزل گداي چون تويي | | از تو به بارگاه شه لاف دو کون ميزنم |
معجزه را همين قدر هست گواي راستين | | از شه عيسوي نفس عازر ملک زنده شد |
خاک بر آسمان فشان هم ز جفاي آسمان | | اهل نماند بر زمين، اينت بلاي آسمان |
اين همه جان چه ميکند دور براي آسمان | | چون پس هر هزار سال اهل دلي نياورد |
اهل که نامد از عدم چيست خطاي آسمان | | اي مه مگو کسمان اهل برون نميدهد |
غصهي بيدلي نگر هم ز عناي آسمان | | کوه کوه ميرسد، چون نرسد دل به دل؟ |
آه که قبلهي دگر نيست وراي آسمان | | با همه دل شکستگي روي به آسمان کنم |
پلپل و چشم دردمند، اينت دواي آسمان | | محنت و حال ناپسند، اينت فتوح روز و شب |
بوي چراغ کشته شد سوي هواي آسمان | | باد دريغ در دلم کشت چراغ زندگي |
پا و سري پديد نه چون سر و پاي آسمان | | بر سر پاي جان کنان گردم و طالع مرا |
موي به موي ديدهام تعبيههاي آسمان | | گرچه به موئي آسمان داشتهاند بر سرم |
زان چو دم سگان بود پشت دوتاي آسمان | | زعم من است کسمان سجدهي سگدلان کنم |
تا ادب اذ السما کوفت قفاي آسمان | | بس که قفاي آسمان خوردم و يافتم ادب |
بو که رسم به محرمي زير وطاي آسمان | | جيب دريده ميرود گرد قوارهي زمين |
نالهي خاقاني از آن رفت وراي آسمان | | نيست فرود آسمان محرم هيچ نالهاي |
يا کنم از بقاي شه دفع قضاي آسمان | | يا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم |
کز سر ذوالفقار او زاده قضاي راستين | | از گهر يزيديان زاده علي شجاعتي |
خاتم ديوبند او بند گشاي مملکت | | تاجور جهان چو جم تخت خداي مملکت |
دام و ددش چو مورچه هديه فزاي مملکت | | انس و پريش چون ملک زلهرباي مائده |
مرغ پران ترکشش پيک سباي مملکت | | ديودلان سرکشش حامل عرش سلطنت |
خاک درش چو کيميا بيش بهاي مملکت | | افسر گوهر کيان، گوهر افسر سران |
اينت شه ملک سپه، عرش لواي مملکت | | عقل که ديد طلعتش حرز بر او دميد و گفت |
گفت ز تخم آرشم نجل بقاي مملکت | | گفت جهانش اي ملک تو ز کياني از کيان |
گفت من آتش اجل زهر گياي مملکت | | گفت به تيغش آسمان کاي گهري تو کيستي |
اوست مظفري به حق خانه خداي مملکت | | گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند |
جان پلنگ چون برد کوست سزاي مملکت | | مار به ظلم اگر برد خايهي موش ناسزا |
بست بنات نعش را عقد براي مملکت | | مشتري از پي ملک کرد سجل خط بقا |
بحر نهنگ خنجر است ابر سخاي مملکت | | بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان |
دولت ظلم کاه او عدل فزاي راستين | | بدر چو شعري سيم بحر چو کسري دوم |
غازي هند را نهد پيل به جاي معرکه | | چون شه پيلتن کشد تيغ براي معرکه |
خايهي مورچه شده چرخ وراي معرکه | | بيني از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه |
راست چو صور دردمند از سر ناي معرکه | | تيغ نيام بفکند چون گه حشر تن کفن |
طاق فلک به پا کند هم به هباي معرکه | | اسب به چار صولجان گوي زمين کند هبا |
شيردلان ز نيزهها بيشه فزاي معرکه | | بيشه ستان نيزهها ايمن از آتش سنان |
زاده ز موج تيغها صاعقه زاي معرکه | | قلزم تيغها زده موج به فتح باب کين |
زاغ سياه پوش را گفته صلاي معرکه | | تيغ کبود غرق خون صوفي کار آب کن |
زين دو به تيغ چون نمک پخته اباي معرکه | | مغز سران کدوي خشک اشک يلان زرشک تر |
خنجر شه چو هندوئي جذر گشاي معرکه | | تختهي خاک رزم را جذر اصم شده ظفر |
پرچم شه غراب گون ليک هماي معرکه | | رايت شه تذرو وش ليک عقاب حملهبر |
چون به هم آورد کند عقد براي معرکه | | رشتهي جان دشمنان مهرهي پشت گردنان |
شه چو سماک نيزهور حلقه رباي راستين | | حلقهي تن عدوي او بر سر شه ره اجل |
کعبه نگر به قبله درساخته جاي شاه را | | عرش نگر به جاي تخت آمده پاي شاه را |
بر مکيان زکات چين گنج عطاي شاه را | | جام کيان به دست شه زمزم مکيان شده |
خندق حصن ملک را حد سراي شاه را | | برده مهندس بقا ز آن سوي خطهي فلک |
روس والان نهند سر خدمت پاي شاه را | | چون ز سواد شابران سوي خزر سپه کشد |
تاج و سرير خود نهد نعل بهاي شاه را | | ور به سرير بگذرد رايت شاه صاحبش |
صرصر رستخيز دان قوت راي شاه را | | هود هدايت است شاه اهل سرير عاديان |
باز و سگاند نامزد صيد و هواي شاه را | | چرخ چو باز ازرق است اين شب و روز چون دو سگ |
گوئي اشارتي است آن بهر دعاي شاه را | | مرغ که آبکي خورد سر سوي آسمان کند |
ورنه چنين نداشتي مدح سراي شاه را | | دهر شکست پشت من نيست به رويش آب شرم |
کافسر گوهران کنم در ثناي شاه را | | چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من |
آه که نيست اين نظر عين رضاي شاه را | | ديدهي شرق و غرب را بر سخنم نظر بود |
شاه سخنوران منم شاه ستاي راستين | | دزد بيان من بود هرکه سخنوري کند |
بر سر هر مثال او مهر رضاي ايزدي | | باد مثال را حکم قضاي ايزدي |
چار ملک سه نوبتش در دو سراي ايزدي | | هفت فلک به خدمتش يکدل و تا ابد زده |
ناخن دست همتش بحر عطاي ايزدي | | رخنه ز دست هيبتش ناخن شير آسمان |
چون نظر بهشتيان مست لقاي ايزدي | | باد دل جهانيان والهي نور طلعتش |
چون غذي ملائکه باد ثناي ايزدي | | قوت روان خسروان شمهي خاک درگهش |
اي پي چشم درد جان شاف شفاي ايزدي | | باد چو باد عيسوي گرد سم براق او |
مهره و زهر در سرش درد و دواي ايزدي | | خامهي مار پيکرش باد رقيب گنج دين |
او به فزودن ظفر شکرفزاي ايزدي | | کرده ضمان ازو ظفر فتح و سرير و روس را |
آينههاي درع او فر و بهاي ايزدي | | چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش |
نقش طراز آن ردا عين بقاي ايزدي | | دهر ز چرخ اطلسش کرده رداي کبريا |
باد هزار سال عمر، اينت دعاي راستين | | شاه جهان گشاي را از شب و روز آن جهان |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}